در آبان اتفاق میافتد نام این یادداشت است، چون آن را در ماه آبان و بعد از روز تولدم مینویسم. از این به بعد ماهی یک بار یادداشتهایی را با همین فرمت منتشر خواهم کرد. این یادداشتهای همان حرفهایی که روی دل آدم میماند و نمیدانی چگونه و به چه بهانهای بگویی. من هم تصمیم گرفتم هیچ عذر و بهانهای نجویم و هر چه دل تنگم میخواهد بگویم: یادداشتهای پراکنده آبان: در آبان اتفاق میافتد
۱
وقتی صحبت از انسان میشود، معمولاً این جمله زیاد شنیده میشود: انسان حیوان ناطق است. بعضیها هم میگویند: انسان موجودی است که وجه ممیزه او با دیگر موجودات روی کره زمین در قدرت تفکر اوست.
هر دو جمله درست هستند. یعنی اینکه انسانی که فقط حرف میزند. و دیگر اینکه قدرت تفکر دارد. ولی آیا از این قدرت تفکر استفاده میکند؟
۲
چند وقت پیش، بیشتر از دو ماه پیش، دوست نازنینم حمید، مادرش را از دست داد. من هم طبیعتاً به مراسم رفتم. مادر حمید فقط مادر حمید نبود. برای من هم زن عزیز و دوست داشتنیای بود. هر چه بود جزئی جدایی ناپذیر از خاطرات من و حمید بود.
من و حمید خانه یکی بودیم و تقریباً همه چیز همدیگر را میدانستیم. مادر حمید هم این را میدانست که من جزو بهترین دوستان پسرش هستم.
برای حمید این اتفاق سخت بود و روز به روز سختتر خواهد شد. بماند که حمید فرزند آخر هم بود. همه اینها توی سرم میچرخید. صدای مادرش. تصویر او. همه و همه. و اینکه حمید نیاز به محبت دوستانش دارد.
توی مسجد بودم و سرگرم این افکار که چشمم افتاد به عکسی روی دیوار. معلم کلاس اول ابتداییام فوت شده بود.
ناگهان دلم هُری ریخت: این قافله عمر عجب میگذرد.
۳
آقای مهری معلم اول ابتدای من، مردی مهربان و گشاده روی بود. در ایامی که مدارس شبیه شکنجهگاه بود، او با لبخند ما را نصیحت میکرد که درس بخوانید. و ما واقعاً درس میخواندیم. چون که درس معلم زمزمه محبت بود. او ما را دوست داشت و ما او را.
یادم میآید هفته اولی که مدرسه میرفتیم معلم دیگری داشتیم که هم عصبی بود و هم سیگاری. من که مشکلی با او نداشتم. ولی بچهها از قول کلاس بالاییها چیزهای بدی از او میگفتند.
او چند روزی مدرسه نیامد. معلم جدیدی که بعد از چند روز وارد کلاس شد، مرد مهربانی بود که با لبخندش ما را عاشق خودش کرد. ما را هم عاشق خودش کرد، هم عاشق درس و مدرسه.
او الان دیگر نیست و من حسابی دلم برای او تنگ شده است.
۴
پدرم خبر داد که یکی از اقوام نزدیک ما فوت کرده است. میان سال بود اما در اثر مصرف زیاد سیگار، بیمار شده بود و دو سالی بود که توی خانه افتاده بود. پزشک غدغن کرده که لب به سیگار بزند. ولی او گوش نکرد و رفت.
دارم به این فکر میکنم بعد از مراسم ختم، وقتی همه از مزار برمیگردند، چند تا سیگاری در آن جمع هستند که در کسری از ثانیه یادشان میرود سیگار با آدم چه میکند و باز سیگارشان را روشن میکنند و از خاطرات خود با آن مرحوم میگویند.
سیگار فقط به سیگاری ضربه نمیزند، به همه آدمهایی که در اطراف فرد سیگاری هستند هم ضربه میزند. چرا ما باید عزیزان خود را خیلی زود از دست بدهیم؟ چون آنها خودخواه هستند و نمیتوانند بر اعتیاد خود فائق بیایند؟
چند درصد انسانها از روی فکر رفتار میکنند؟
۵.
امشب ساعتهای ۹ بود فکر کنم، از خرید قهوه برمیگشتم. من دانه قهوه میگیرم و هر بار به اندازه مصرف یکی دو روز آسیاب میکنم. جایی چند جوان به جان یک نمکی افتاده بودند. نمکی پسر جوان لالی است که از این دنیا هیچ نصیبی نبرده است. سه نفری به جان او افتاده بودند.
مردم ایستاده بودند به تماشا! خیلی فکر نکردم که چکار کنم. فقط رفتم جلو دست یکی را گرفتم و کشیدم کنار.
گفت فحش میدهد. گفتم مهم نیست. ارزش ندارد. چند کلمهای حرف زدم. هر سه جوان آرامتر شدند و رفتند.
همه همچنان نگاه میکردند! غائلهای که با دو جمله معمولی حل شد را میگذارند تبدیل به بحران شود. تماشاچی بودن ویژگی آدم اهل فکر نیست.
چند درصد آدمها فکر میکنند؟
۶.
در ۴۸ ساعت گذشته، به مناسبت سالروز تولدم پیامهای تبریک زیادی دریافت کردم. بالای صد تا را فقط در فیسبوک جواب دادم.
هر سال که میگذرد، میبینم کمیت زندگی اصلاً هیچ اهمیتی ندارد. آنچه مهم است کیفیت زندگی است و اینکه ما چه ارتباطی با زندگی داریم.
عمق این ارتباط است که مهم است. وقتی عمیق نباشی، در هر سنی که باشی چیز زیادی نداری.
وقتی عمیق باشی، هر زیبایی کوچکی برای تو بزرگ است. وقتی عمیق باشی یک خط سه کلمهای «تولدت تبریک میگم» هم یک دنیا ارزش دارد.
عمیق بودن البته آسان به دست نمیآید. باید هزار بار بشکنی، هزار بار تلخی ببینی، هزار بار از دست بدهی تا این حقیقت در ذهن تو ماندگار شود و هر لحظه توی گوشت زمزمه شود که: این قافله عمر عجب میگذرد.
هر چیزی که میبینیم، ممکن است آخرین باری باشد که ببینیم.
اگر رنجی است، ممکن است آخرین بار باشد، لذا رنجها را برای خود سنگین نکنیم.
اگر زیبایی یک گل، یا یک پروانه توجه تو را جلب کرده است. اگر باد در شاخههای درخت میوزد. اگر رنگ انار در فصل پاییز به تو لبخند میزند. اگر بوی قهوه به مشامت میخورد. اگر یک نفر به تو لبخند میزند. اگر هر چه که هست، ممکن است این آخرین باری باشد که آن زیبایی را میبینی. زیبایی را قدر بدانیم و با تمام نفس زندگی کنیم.
با لبخند زدن و محبت کردن به دیگران چیزی از ما کم نمیشود. (اگر فکر میکنید لبخند زدن چیز بیاهمیتی است این نوشته را هم بخوانید: میروم قدم بزنم، اولین که به من لبخند زد خودم را نمیکشم)
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
متن کامل این شعر را اینجا بخوانید: شعر مولانا در سایت گنجور
حرف آخر اینکه
اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانیهای سایت مطلع میشوید، لطفاً ایمیل خود را در قسمت زیر وارد کنید.
چنانچه مطالب این سایت را مفید میدانید، از طریق باکس زیر این مقاله را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. پیشاپیش از شما متشکرم.