یک دنیا خستگی را در وجودم حس میکنم. لپتاپ را خاموش میکنم، رختخوابم را پهن میکنم، لامپ اتاق را خاموش میکنم و زیر پتو میخزم. چند لحظه بعد صدای پایین آمدن گربه از نردبان میآید. هر بار که لامپ اتاقم خاموش میشود سروکلۀ او هم پیدا میشود. انگار کمین میکند تا من بخوابم و او هم بیاید. هر شب وضع همین است. صدای پاره کردن پلاستیک آشغالها را میشنوم. میروم بیرون او را فراری بدهم، او هم تا صدای پایم را میشنود میگذارد به فرار و دیگر نمیآید. شاید هم آنقدر صبر میکند تا من بخوابم و بعد برگردد.
توی جایم غلت میخورم، خستهام اما خوابم نمیبرد. این دفعه روی این پهلویم غلت میزنم. صدای پایین آمدن گربه از نردبان بلند میشود. امشب حوصلۀ اینکه بیرون بروم و گربه را فراری بدهم ندارم. نهایتش این است که فردا باید خودم حیاط را تمیز کنم. سروصدای توی حیاط بیشتر میشود. اعصابم را به هم میریزد. برمیخیزم و پردۀ پنجره را کنار میزنم. گربه را میبینم که رو به پنجره و نگران به من ایستاده است. قصد سمت در اتاق را میکنم او هم نیت مرا میخواند و از روی نردبان پا به فرار میگذارد. عجیب است که وقتی توی اتاق دراز کشیدهام و او از نردبان پایین میآید انگار که یک مرد روی نردبان باشد: نردبان کاملاً تکان میخورد و صدایش کل مغزم را خراش میدهد؛ اما الان که توی حیات هستم و فرار او را میبینم بالا رفتنش از نردبان اصلاً صدایی ندارد. شاید این هم جزو قوانین مورفی است.
برمیگردم به اتاق و میخزم زیر پتو. پنجرۀ اتاق را میبندم تا اگر دوباره برگشت متوجه صدایش نشوم. دیشب نخوابیدهام، تمام امروز را هم پشت سیستم بودهام. هر جور شده باید بخوابم من به این خواب نیاز دارم. از فرط خستگی و کمخوابی به جای اینکه مثل مرده بیجان شوم، تازه بدخواب هم شدهام. صدای باد ملایمی که لای برگهای درخت باغ همسایه میخرامد را میشنوم. از خیابان صدای ماشینی میآید که دور میشود. صدای تیک تاک عقربههای ساعت توی اتاق طنینانداز شده است. از فرط سکوت، صدای سوت گوشم را هم میشنوم. همینطور بگذرد ۵ دقیقه بعد خوابیدهام. چند بار توی جایم از این پهلو به پهلو میشوم. چشمهایم به تاریکی عادت کرده است. اثر نور تیر چراغ برق توی کوچه با سایۀ برگ درخت موی توی حیاط ادغام شده است. با صدای تیک تاک ساعت، سایهها روی دیوار میرقصند. روی پهلویم غلت دیگری میزنم، رقص تمام میشود. صدای گنجشکی از ته باغ همسایه میآید. فکر کنم صدای آب را میشنوم. خنکی بادی که توی باغ در جریان است را روی پوست حس میکنم. اگر چند دقیقه دیگر با همین سکوت بگذرد خوابم میبرد. شاید اگر چند لحظه بیشتر رقص آدمهای روی دیوار را ببینم بهتر باشد. کسی نیست، همه رفتهاند. دوباره صدای نردبان در حیاط طنینانداز میشود. چرا صدای نردبان اینقدر زیاد است؟ لعنت به تو مورفی! چند لحظه بعد صدای پاره شدن پلاستیک گره زده شدۀ آشغالها را میشنوم. درست مثل اینکه دستان یک مرد پلاستیک را از هم بدرد. میخواهم طوری این گربه را بترسانم که دیگر این طرفها پیدایش نشود. خیلی آرام پتو را از روی خودم کنار میزنم. نیمخیز و خیلی یواش میروم پشت پنجره و بدون اینکه حرکت محسوسی کنم سر جایم راست میشوم. پرده را جوری کنار میزنم که گربه نفهمد پشت پنجره هستم. از همان زاویۀ بین پرده و لبۀ دیوار بیرون را نگاه میکنم. یک مرد با دستهای لاغر و لباسهای سیاه و چرکآلود روی پلاستیک آشغالها چمباتمه زده و دارد با عجله و قدرت پلاستیکها از هم میدرد. در جا میخکوب شدهام. یک لحظۀ بعد مرد در جایش بیحرکت میشود. راستای پنجره را نگاه میکند. چشم در چشم شدهایم. رقاصها حالا توی دلم میرقصند. محکم طبل میزنند و پا میکوبند. جانی به پاهایم میدهم و یک قدم خودم را پس میکشم. از تیررس نفوذ چشمهایش خودم را میدزدم. صدای عقربههای ساعت را چند بار میشنوم و بعد صدای طبلکوبی و پایکوبی رقاصها میخوابد. دوباره جرأت میکنم که سرم را جلو ببرم. گربه توی حیاط ایستاده و زل زده به چشمهای من. چند بار طبل میکوبند. گربه سرش را برمیگرداند و از روی نردبان میرود. حرکت گربه روی نردبان کاملاً بیصداست. با چشمانم رفتنش را تعقیب میکنم. کسی طبل نمیکوبد. توی حیاط را نگاه میکنم هیچ پلاستیک زبالهای توی حیاط نیست. باد با صدای ملایمی لای برگهای درخت توت داخل باغ همسایۀ روبرو میخرامد. از ته باغ صدای گنجشک میآید. لحظهای خنکی باد را روی پوستم حس میکنم. برمیگردم، دراز میکشم و پتو را روی سرم میکشم .خستگی دنیا را در وجودم حس میکنم. همه جا ساکت است. نه کسی میرقصد نه صدای تیک تاک میآید. اگر به همین منوال بگذرد پنج دقیقۀ بعد خوابم میبرد.
Image by rawpixel.com on Freepik