من ملاله هستم؛ نگاهی به کتاب و زندگی ملاله یوسف زی

ملاله یوسف زی برندۀ جایزۀ نوبل صلح سال ۲۰۱۴ است. او زمانی که این جایزه را برنده شد تنها ۱۷ سال سن داشت.

زمانی که او ۱۱ سال بیشتر سن نداشت، به خاطر تحرکات طالبان علیه آزادی‌های اجتماعی و سیاسی از جمله حق تحصیل زنان در پاکستان، صحبت‌هایی کرد و رفته رفته پای صحبت‌هایش به محافل خبری جدی‌تر هم باز شد. از جمله بی‌بی‌سی پشتو، روزنامۀ نیویورک‌تایمز و تلویزیون پاکستان. او در آن زمان با نام مستعار گل مکئی می‌نوشت.

ملاله یوسف زی

پدر او صاحب یک مدرسۀ غیرانتفاعی در پاکستان بود و ملاله خود در همان مدرسه درس می‌خواند. رهبر قبلی طالبان حکیم‌الله محسود در سال ۲۰۱۳ در اثر حملۀ هوایی کشته شد و ملافضل‌الله به رهبری طالبان پاکستان رسید.

او رادیویی غیرقانونی راه‌اندازی کرده بود و در آن سخنرانی می‌کرد. صحبت‌های او در ابتدا حالت وعظ و نصیحت داشته است ولی رفته‌رفته کار به ارائۀ دستورات می‌رسد از جمله اینکه تحصیل برای دختران ممنوع است. سرانجام او در رادیوی خود لیست مخالفان و دشمنانش را اعلام می‌کند. افرادی که نام آن‌ها در این لیست آورده می‌شده، کمی بعدتر کشته می‌شده‌اند. لذا برای مردم گوش دادن به این رادیو امری مهم بوده است. در یکی از این برنامه‌ها نام پدر ملاله هم آورده می‌شود. مدرسۀ او رسماً مورد تهدید قرار می‌گیرد.

دامنۀ کار طالبان به رهبری ملافضل‌الله گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌شد و تهدیدهای خود را جدی‌تر مطرح می‌کردند. هر چه دامنۀ عملیات نظامی و روانی طالبان در منطقۀ سوات بالامی‌گیرد، رعب و وحشت هم منطقه را بیشتر و بیشتر در خود می‌بلعد. ارتش به کمک مردم می‌آید اما کمک آن‌ها و عقب‌راندن طالبان و قرارداد صلحی که می‌بندند یک التیام موقتی بر روی زخم عمیق تروریسم و افراطی‌گری در پاکستان بوده است.

کلیدی‌ترین جملۀ این کتاب یک اخطار به تمام گروه‌های تمامیت‌خواه و تروریست است:

سعی کردند مرا ساکت کنند اما همۀ دنیا صدایم را شنیدند.

نگاهی به بخش‌های مختلف کتاب من ملاله هستم

دنیای یک دختر نوجوان در پاکستان

این کتاب توسط یک دختر نوجوان نگاشته شده است تا ما به دنیای کودکی برویم که از تمام جامعۀ اطراف خود فقط یک حق ساده به نام حق تحصیل را طلب می‌کند. در این کتاب به خوبی با فضای جامعۀ پاکستان و وضعیت زنان در آن جامعه آشنا می‌شوید:

من هیچ وقت کمک خوبی برای کارهای خانه نبودم و همیشه از زیر سبزی خورد کردن و شستن ظرف‌ها درمی‌رفتم و به همین خاطر زیاد بین زن‌ها نبودم، اما همیشه فکر می‌کردم که زندگی مخفی مثل آن‌ها چه حسی دارد. زندگی کردن زیر این نقاب‌ها ناعادلانه و سخت بود و من همیشه از کودکی به پدر و مادرم می‌گفتم که هر دختری هم قبول کند، من حاضر نیستم صورتم را بپوشانم و می‌گفتم صورتم هویت من است. مادرم که مذهبی و سنتی بود شوکه می‌شد و اقوام‌مان هم مرا دختری بی‌پروا می‌دانستند و تنها پدرم معتقد بود که می‌توانم طوری که دوست دارم رفتار کنم و به همه می‌گفت: «ملاله مثل پرنده آزاد است».

برخلاف نظر پدرم، من می‌دانستم که من و صفینه وقتی بزرگ شدیم باید برای برادرانمان آشپزی و تمیزکاری کنیم. در حالی که ما می‌توانستیم پرشک شویم چون زنان به پزشک زن نیاز دارند، نمی‌توانستیم وکیل، مهندس یا طراح مد و یا هر شغلی که دوست داشتیم انجام دهیم. حتی برای بیرون رفتن مجبور بودیم با یکی از مردان اقوام و نزدیکان همراه شویم.

حمایت‌های پدر از ملاله و نقش او در رشد و بالندگی‌اش

وقتی پسری در پاکستان به دنیا می‌آید جشن می‌گیرند، مردان با تفنگ‌هایشان در هوا شلیک می‌کنند، هدایای بسیاری در جیب نوزاد می‌گذارند و نام او را در شجره‌نامۀ خانوادگی ثبت می‌کنند اما وقتی دختری متولد می‌شود، کسی به دیدنش نمی‌رود، فقط بقیۀ زن‌ها برای دلداری دادن به دیدنش می‌روند. پدرم به این رسم‌ها اهمیتی نداد و اسم مرا با رنگ آبی روشن بین نام مردان در شجره‌نامه‌مان نوشت. اسم من، اولین اسم زن در سه هزار سال بود که وارد شجره‌نامه خانوادگی می‌شد.

وقتی کوچک بودم پدرم شعری در مورد یک زن هم‌نام من برایم می‌خواند: «یک بار دیگر بلند شو و آهنگ شرافت برای پشتوها بخوان. کلمات شاعرانه‌ات جهان را روشن می‌کند. التماس می‌کنم دوباره بلند شو».

من در پنج سالگی می‌توانستم بخوانم و پدرم مرا پیش دوستانش می‌برد و می‌گفت: «این دختر برای موفقیت مقدر شده است» و من تظاهر می‌کردم که خجالت کشیده‌ام، اما همیشه تحسین‌های پدرم برایم جزو باارزش‌ترین چیزهای دنیا بود. من از دختران هم‌سطحم خوش‌شانس‌تر بودم چون پدرم مدرسۀ محقری را اداره می‌کرد که چیزی جز تخته‌سیاه و گچ نداشت و دقیقاً کنار یک رود بدبو واقع شده بود اما آن جا برایم حکم بهشت را داشت.

پدر ملاله

چرا تروریسم ریشه‌کن نمی‌شود؟

این کتاب روایت ساده و سرراستی دارد. پاراگراف به پاراگراف کتاب حرف‌های قابل توجهی برای گفتن دارد. این کتاب در کمال سادگی جواب این سؤال را می‌دهد که چرا تروریسم در کشوری مانند پاکستان یا افغانستان ریشه‌کن نمی‌شود. درست است که امثال ملافضل‌الله در نگاه عمومی منفور هستند و کسی جرأت حمایت علنی از آن‌ها را ندارد، اما در ضمیرِ ناخودآگاه بسیاری از مردم ناآگاه و بی‌سواد، تفکرات این قبیل افراد جایگاه ویژه‌ای دارد.

بعد از تحرکاتی که در جامعۀ پاکستان بروز می‌دهد و افراطیانی که اطراف ملا فضل‌الله که خود یک طالبانی است تلوزیون‌های پدرم را جمع‌آوری کرده و می‌سوزانند، زنان اجازۀ بیرون آمدن از خانه ندارند، مدارس تعطیل می‌شوند و … پدر ملاله نامه‌ای تهدید آمیز دریافت می‌کند مبنی بر اینکه باید مدرسه را تعطیل کند چون در مدرسۀ او دختران تحصیل می‌کنند:

فردای آن روز پدرم به نامۀ طالبان جواب داد و در روزنامه چاپ کرد که: «لطفاً به بچه‌های مدرسه آسیبی نزنید. آن‌ها همان خدایی را که شما قبول دارید هر روز عبادت می‌کنند. می‌توانید مرا بکشید اما کاری به بچه‌های مدرسه نداشته باشید.»

نامۀ پدرم کامل و با اسم و فامیل و آدرس مدرسه چاپ شد. با این پدرم فقط اسمش را نوشته بود. آن شب تلفن ما شروع به زنگ خوردن کرد و دوستان و اقوام از پدرم تشکر کردند. یکی از آن‌ها گفت: «تو اولین سنگ را در مرداب انداختی. از فردا همه شجاعت اعتراض پیدا می‌کنند.» که این اتفاق نیفتاد.

با شروع بهار دانش‌آموزان مدرسۀ خوشال به یک تفریح در باغی می‌روند که ساختمانی سفید رنگ در میان ان بوده است. آن روز دانش‌آموزها حسابی آب بازی می‌کنند و به آن‌ها خوش می‌گذرد. ادامۀ داستان از زبان ملاله:

«فردای آن روز مردی با یک نامۀ کپی‌شده به خانۀ ما آمد. وقتی پدرم آن را می‌خواند رنگش پرید. «برادران مسلمان! مدرسه‌ای به نام خوشال، مرکز وقاحت و فحاشی، وجود دارد که دختران را به جاهای تفریحی مختلف پیک‌نیک می‌برد. به کاخ سفید بروید و از مدیرش بپرسید. او برایتان می‌گوید که دختران …» نامه امضا هم نداشت. همۀ ما متعجب مانده بودیم. می‌دانستیم که هیچ اتفاق خلافی آن روز نیفتاده است. نامه خیلی زود بین همسایه‌ها و اطرافیان پخش شد و حتی یک نسخۀ آن به در مسجد چسپانده شده بود. کاملاً مشخص بود که در طول گردش، کسی جاسوسی ما را می‌کرده است. با این به نظر می‌رسید طالبان شکست خورده است اما هنوز اعتقادات آن‌ها موج می‌زد.

هیچ کس در امان نیست

«هیچ کس در امان نیست» نام فصل نهم این کتاب است و به نظرم مهم‌ترین پیام این کتاب هم همین است که هیچ کس در امان نیست و مادامی که افراطی‌گری حیات دارد، ولو در دورترین نقطۀ جهان نسبت به ما، باز هم همیکداممان در امان نیستیم. برای پایان دادن به افراطی گری باید محکم ایستاد و مقابله کرد.

در فرهنگ ما اجازۀ بی‌احترامی به بزرگ‌ترها نیست و من هرگز جواب آن‌ها را نمی‌دادم، اما دیدن رفتارهایی که با زنان کشورم می‌شد برایم گیج‌کننده و نارحت‌کننده بود. وقتی راجع به این مسأله از پدرم پرسیدم، او دربارۀ وضع زنان در افغانستان برایم گفت که بعد از این که گروهی به نام طالبان افغانستان را گرفته‌اند، مدرسه‌هایشان را سوزانده‌اند و مجبورشان کرده‌اند که از سر تا نوک پاهایشان را بپوشانند. فقط یک پارچه توری جلوی چشم‌هایشان باشد. آن‌ها اجازۀ بلند خندیدن و لاک زدن نداشتند و اگر بدون یکی از مردان محارمشان بیرون از خانه راه می‌رفتند کتک می‌خوردند و زندانی می‌شدند. وقتی پدرم این‌ها را برایم تعریف می‌کرد، می‌لرزیدم و خدا را شکر می‌کردم که یک دختر پاکستانی هستم و اجازۀ تحصیل دارم. این اولین باری بود که اسم طالبان را می‌شنیدم و چیزی که درک نمی‌کردم که این بود که این گروه فقط در افغانستان نیست و در پاکستان هم با نام فتاه بودند و حتی بعضی از اعضایشان مثل ما پشتو بودند و قرار بود سایۀ تاریکشان را بر کودکیم بیندازند. پدرم می‌گفت: «تو نگران نباش. من از آزادی تو محافظت می‌کنم. تو دنبال آروزهایت باش».

من ملاله هستم

تضاد طبقاتی مانع اصلی رفع بی‌سوادی، فقر و متعاقب آن تروریسم

این درست است که تضاد طبقاتی مانع اصلی رفع بی‌سوادی، فقر و متعاقب آن تروریسم است. در این راه لازم است که دولت‌ها نقش جدی را بر عهده بگیرند و شرایط مساوی و عادلانه برای تحصیل تمام اقشار جامعه را فراهم کنند. اما آیا تمام گروه‌های مردم هم از این امر استقبال خواهند کرد؟ آیا بعضی گروه‌های بهره‌مند در جامعه ترجیح نمی‌دهند که تحصیل درس و راه‌یابی به دانشگاه یک کیفیت لوکس و در اختیار طبقۀ آن‌ها باشد؟

یک روز بعد از ظهر که پسرها برای ماهی‌گیری بیرون بودند، مادرم از من خواست تا پوست بادمجان و سیب‌زمینی را بیرون بریزیم. به سمت تودۀ زباله‌ها که چند متر جلوتر از خانه‌مان بود رفتم که پر از مگس بود و بوی گندی می‌داد، مراقب بودم کفش‌های عزیزم را روی چیزی نگذارم. با خودم فکر می‌کردم اگر مداد سانجو را داشتم آن کوه زباله و موش‌ها و بوی افتضاح را پاک می‌کردم. همین که زباله‌ها را پرت کردم چیزی تکان خورد که باعث شد بترسم.

دختری هم سن و سال من با موهای کثیف و صورتی زخمی آن جا بود، او از بین زباله‌ها قوطی و بطری جدا می‌کرد. او نزدیک تپۀ آشغال‌ها نشسته بود و به یک آهن‌ربا را به یک نخ وصل کرده بود و با آن قوطی‌های فلزی را به جای ماهی می‌گرفت. وقتی پدرم آمئ این موضوع را برایش تعریف کردم و همراهش به آن جا رفتیم. او به آرامی با آن‌ها شروع به صحبت کرد اما بچه‌ها از ترس فرار کردند. از پدرم پرسیدم که چرا آن‌ها مدرسه نمی‌روند و فهمیدم که برای چند روپیه هر چه پیدا می‌کنند را می‌فروشند و اگر کار نکنند خانواده‌هایشان گرسنه می‌مانند. وقتی به خانه برمی‌گشتیم چند قطره اشک روی گونه‌های پدرم بود.

یک روز متوجه شدم که بعضی از دانش‌آموزان قدیمی‌مان دیگر مدرسه نمی‌آیند. علتش را از پدرم پرسیدم و او گفت: «جانا، پدر و مادرهای بچه‌های ثروتمند وقتی فهمیدند که بچه‌هایشان هم‌کلاسی بچه‌های کارگرانشان هستند، آن‌ها را از مدرسه بردند.»

تفاوت اصلی بین غرب و کشورهایی مانند پاکستان در چیست؟

یک شب با خانواده‌ام در خیابان اصلی مراکز خرید بیرمنگام راه می‌رفتیم و من محو مردم و تفاوت‌هایشان شده بودم. برعکس مینگوره که همۀ مردم شکل هم هستند، این جا پسرهای کک و مکی با لباس‌های ورزشی، زنان سیاه‌پوست با موهای بافتۀ بلند، مردان و زنان با کت و شلوار رسمی، مسلمانان با جین و روسری و حتی مسلمانان سنتی برقه‌پوش همه در کنار هم هستند.

من در مدرسۀ جدید یونیفرم جدیدم را می‌پوشم که بلوز سبز و دامن آبی تا قوزک پایم است. بیشتر دخترها این جا دامن‌هایشان کوتاه است. خوشبختانه بعضی از دخترهای مسلمان کلاس محجبه‌اند و من از این که روسری سر می‌کنم احساس بدی ندارم. بعضی‌ها هم دامن‌هایشان را وقتی به مدرسه می‌رسند جمع می‌کنند که کوتاه‌تر به نظر برسد و موقع برگشتن به خانه دوباره آن را به حالت اول برمی‌گردانند. با خودم فکر می‌کنم که این کشور واقعاً جالب است؛ همه آزادند که هر طور دوست دارند رفتار کنند. بعضی حجاب را انتخاب می‌کنند و بعضی بی‌حجابی را.

فاصلۀ بزرگی بین من و بچه‌های این جا وجود دارد. گاهی آن‌ها شوخی‌هایی می‌کنند که من متوجه نمی‌شوم و برعکس. رفتارهیا آن‌ها با هم در مقایسه با بچه‌های پاکستان خیلی راحت و آزادانه است. دوست دارم که خوش بگذرانم و به جمعشان وارد شوم اما هنوز بلد نیستم.

پدر در بیرمنگام

پدرم هم وظیفۀ جدید در خانه پیدا کرده است و سر به سرش می‌گذارم که من و او از حقوق زنان حرف می‌زنیم ولی هنوز مادرم همۀ کارهای خانه را انجام می‌دهد. به همین خاطر او هر روز صبح نیمرو درست می‌کند. او با همۀ عشق آشپزی می‌کند اما بی‌مزه.

پدرم در گذشته کارهای بزرگی کرده است. بدون یک سکه در جیبش مدرسۀ خوشال را تأسیس کرد و علیه طالبان دربارۀ حقوق تحصیل دختران فعالیت کرد و حالا پدرم قهرمانم بر قابلمه و تابه متمرکز است.

ملاله در سخنرانی نوبل

ملاله یوسف زی بعد از ترور و نگارش کتاب من ملاله هستم

سرانجام طالبان ملاله را هدف یک حملۀ تروریستی قرار می‌دهند. او برای درمان به بیرمنگام انگلستان منتقل می‌شود. در آن جا بهبود می‌یابد و در همان شهر ساکن می‌شود. او در سال گذشته از رشته فلسفه، سیاست و اقتصاد از دانشگاه آکسفورد فارغ شد. ملاله در تاریخ ۹ نوامبر ۲۰۲۱ در توییتر خود خبر ازدواجش با آسِر مالیک (Asser Malik)  را منتشر کرد. او هنوز هم برای آموزش دختران فعالیت می‌کند.

او بعد از اینکه برندۀ مدال صلح می‌شود، نگارش این کتاب را شروع می‌کند. نام کریستینا لمب به عنوان ویراستار اثر آورده شده است و خود ملاله تشکر ویژه‌ای از او می‌کند. اما تصور من این است که کریستینا نویسندۀ سایه برای این اثر بوده است. به هر روی اثر ارزشمندی پیش روی ماست و این صرفاً یک حدس از جانب من است.

این کتاب با ترجمه‌های متعددی در ایران به بازار نشر آمده است. دو ترجمۀ زیر بیشتر از بقیه قابل توجه بوده‌اند:

لینک‌های پیشنهادی

کپی‌رایت

تمام عکس‌ها از سایت بنیاد ملاله برداشت شده‌اند: داستان ملاله


اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانی‌های سایت مطلع می‌شوید، لطفاً ای‌میل خود را در قسمت زیر وارد کنید.