- اون جنازه رو چه کار کردید؟
- بردیم توی گودال بزرگ پشت اون پیچ انداختیم بعد برای اینکه رد گم کنیم یه لودر آوردیم یه پولی گذاشتیم کفت دستش گفتیم روی جنازه خاک بریزه!
- واقعاً من چقدر احمقم که به شما دو تا احمق اعتماد کردم!
- چرا عصبانی میشی؟ احمق چیه! پول خوبی گذاشتیم کف دست راننده لودر، قول داد لام تا کام جایی صحبت نکنه!
- آره آدم مطمئنی بود. اون گودال هم بهترین جا برای پنهان کردن یه جنازه است. لااقل دو متر عمق داره که ما کامل کامل پرش کردیم.
- آخه احمقهای احمق احمق اول اینکه کدوم خری باور میکنه اون راننده لودر خودش نره کل جریان رو کف دست مأمورها نذاره! دومندش هم که اون گودال توی پیچ جاده است و وقتی لودر داره کار میکنه لااقل یک ساعت طول میکشه که اون جا را پر خاک کنه. تو این یک ساعت لااقل ده تا ماشین از اونجا رد شدن. بین اون ده تا ماشین حتی یک خر فضول پیدا نمیشه مشکوک بشه که یه لودر اینجا داره برای چی خاکبرداری میکنه و میریزه توی یه گودال! یعنی یک ابله پیدا نمیشه شک کنه که ممکنه ما دنبال گنج بگردیم و بره مأمورها رو خبر کنه؟ یعنی یه فصول پیدا نمیشه بره به منابع طبیعی خبر بده؟ یعنی از اون همه ماشینی که ویر و میر از اونجا رد شدن حتی یه نفرش مأمور نبوده؟ احمقهای احمق احمق من به شما گفتم ببرید یه جای رد گم چالش کنید شما بردید جلو چشم ملت یک ساعت تمام خاک میریختید رو یه جنازه؟
- آقا ناراحت نباشید نیمساعته میریم حلش میکنیم.
- چجوری میخواهی حلش کنی؟
- هیچی میریم دوباره یه پول خوب میذاریم کف دست راننده لودر، میگیم بیاد خاکها رو برداره جنازه رو در میاریم و میبریم اون طرف جاده خاکش میکنیم. اون طرف جاده سمت بیرون رفت از شهره. ماشینهایی که ما رو میبینن همه دارن از شهر خارج میشن. هر چی رو هم ببین تا برگردن شهر یادشون میره و بنابراین مأمور پأمور سرش گرده!
- خفه شو آشغال عوضی و الا خودم خفهات میکنم.
- نه من یه راه حل خوب دارم! امشب میریم اونجا رو به آب میبندیم. فردا صب هر کی بیاد فکر میکنه بارون اومده مشکوک نمیشه!
- آخه بیشعور چه ربطی داشت به مشکوک شدن! اون چه بارونیه که فقط همونجا اومده! چرا من احمق به شما عقب موندههای ذهنی اعتماد کردم!
- من یه نقشۀ دیگه دارم …
- آقا دارن در میزنن!
- خودم شنیدم دارن در میزنن. گمشو برو در باز کن. دیگه در باز کردن که ازت بر میاد.
- بله! اومدم… سلام آقا بفرمایید
- من سروان یاور هستم از پاسگاه اومدم. کمال کمالی شمایی؟
- بله خودم هستم.
- کمال کاملی رو میشناسی؟
- بله. دوستمه
- الان کجاست؟
- تو خونه است، بگم بیاد.
- بله صداش بزن بیاد دم در.
- کمال هو کمال. بیا مأمورها اومدن با ما کار دارن.
- سلام جناب سروان کمال کاملی هستم.
- این اینستاگرام مال شماست؟
- بله جناب سروان
- این شمایی با جنازه این سگ سلفی گرفتی؟
- بله خودم هستم.
- شما دو نفر بازداشتید!
- چرا جناب سروان ما که کاری نکردیم!
- یک راننده لودر از شما شکایت کرده و گفته گوشیاش رو ازش دزدیدید!
- آخه جناب سروان ما میخواستیم با یه گوشی غیر از گوشی خودمون سلفی رو پست کنیم تا شما نتونید ما رو از طریق ماهواره ردیابی کنید!
- بله جناب سروان نقشۀ ما حرف نداشت.
- سرکار استوار این دو احمق رو بازداشت کن ببریم پاسگاه.
اسماعیل اصلانی دیرانلو
شهریور ۱۴۰۰
پینوشت:
این نوشته در واقع حاصل تمرینی است که خودم هم آن را انجام دادهام. در یکی از جلسات از اعضای انجمن ادبیات داستانی ایده خواستم فقط به کمک «دیالوگ» یک داستان کامل را روایت کنند.
داستان پیشنهادی
اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانیهای سایت مطلع میشوید، لطفاً ایمیل خود را در قسمت زیر وارد کنید.