زیباترین لباس را بهار تن درخت کرد

زیباترین لباس را بهار تن درخت کرد

زمستان، بهار را میان زمهریر سرما به اسارت برده بود و زندگی از باغ رخت بربسته بود. خورشید تنها دوست بهار بود و سوگند خورده بود که هرگز او را تنها نگذارد.

قفل سرما خیلی محکم بود. زندانی که بهار در آن مخفی بود، روی قله‌های بلند و بالایی بود که فقط دست سرما به آن می‌رسید. هر روز باد که غلام حلقه به گوش سرما بود از روی برف‌ها وزیدن می‌گرفت و سرمای آن را به تمام دنیا می‌برد.

کار خورشید این بود که آنقدر بتابد تا بتواند قفل سرما را بشکند و زندگی را به باغ برگرداند. این کار خیلی هم ساده نبود، خصوصاً که خورشید تنهاست ولی سرما تمام بادهای دنیا را به خدمت خود گرفته است.

خورشید هر روز صبح، تنهای تنها، از خانه‌اش که پشت کوهی در دور دوست بود بیرون می‌آمد و پای پیاده تمام پهنای آسمان را در می‌نوردید تا بلکه از آن بالا بتواند به زندان سرما که بهار را در چنگال خود داشت حمله کند و قفل‌های آن را بشنکند.

خورشید هرگز ناامید نشد و 90 روز تمام به سرما حمله کرد تا اینکه روز 91 ام قفل شرما شکست و بهار از زندان آزاد شد. بهار از زندان سرما آزاد شد و زندگی به باغ برگشت.

زیباترین لباس را بهار تن درخت کرد. باد عاشق درخت شد. در غیاب باغبان باد سری به باغ می‌زد و درخت را سخت در در آغوش می‌گرفت و جسورانه دست لای موهای درخت می‌برد. درخت هم خود را در آغوش باد رها می‌کرد. باد در گوش درخت نغمه‌های عاشقانه زمزمه می‌کرد و سعی می‌کرد تا دل درخت به به طور کامل به دست آورد. در گوش او می‌گفت که من کمک می‌کنم تا تو بارور شوی و زیبا شوی. کاری می‌کنم که قشنگ‌ترین درخت توی باغ شوی. کاری می‌کنم که باغبان قید تمام درخت‌ها را بزند و فقط به تو رسیدگی کند. درخت هم همۀ این حرف‌ها را باور کرده بود غافل از اینکه باد از سوی سرما مأموریت دارد تا در دل درخت جا باز کند.

باد می‌دانست که نمی‌تواند به تنهایی کاری بکند. بنابراین به درخت دیگری که می‌دانست دل در گرو این درخت دارد نزدیک شد و گفت که می‌دانم که او را دوست داری. اما تو که پای حرکت نداری! من حرف‌های تو را با گوش او می‌رسانم. این درخت هم باور کرد و تمام حرف‌هایش را کف دست باد می‌گذاشت. باد دسیسه‌چی توانست از این راه بارور شدن درخت را به نام خود تمام کند و دل درخت را به دست آورد.

درخت حسابی میوه داده بود و هر روز زیباتر می‌شد. هر میوه مانند گوشواره‌ای بر گوش سیمین تنی بود که قرار از کف آدم می‌رباید. زیبایی درخت مثال زدنی بود و همه او را به زیبایی مثال می‌زدند. او اما در فکر باد بود که حالا خیلی دیر به دیر به او سر می‌زد. گاهی هفته‌ای یک بار هم به سر نمی‌زد. تابستان آمده بود و لپ‌های درخت گل انداخته بود. در اوج باروی بود ولی تنها. در این روزها که حسابی میوه داده بود تنها بود و باد در کنارش نبود تا این همه زیبایی و باروری و حیات را در کنار او جشن بگیرد.

اواخر تابستان شد و یواش یواش سر و کلۀ باد پیدا شد. این باد آن باد نبود. سردتر و بی‌ملایمت‌تر شده بود. از صحبت‌های عاشقانه و در آغوش گرفتن و دست لای موهای درخت جوان کردن خبری نبود. بیشتر اوقات با سردی خود او را می‌آزرد. خیلی از اوقات هم دعوایشان می‌شد و موهای درخت را می‌کشید. یکی از این روزها که موهای درخت را می‌کشید و او را با حرف‌های سخیف خود رنج می‌داد، چند تا از میوه‌های درخت بر زمین افتاد. دل درخت به رنج آمد و گفت: تا الان چیزی نمی‌گفتم چون امید داشتم دوباره به روزهای گرم خود بازگردی. روزهایی که به گرمی بر من می‌وزیدی و همیشه با مهربانی در گوشم حرف‌های خوشایند زمزمه می‌کردی! اما الان که چنین خشم و بی‌احترامی از تو دیدم دیگر هرگز دوست ندارم لحظه‌ای بیشتر به تو فکر کنم.

باد چرخی به دور درخت زد و گفت: بیچاره من باد هستم من ابدی‌ام و تو درختی و میرا. من نماینده سرما هستم و قرار بود اعتماد تو را جلب کنم تا در دل تو جا باز کنم. من به هدفم رسیده‌ام و پای سرما را به این باغ باز کرده‌ام. تو چند روز دیگر بیشتر این جلوت و تازگی رو به زوال خود را نداری.

باد توی باغ چند چرخ زد و بعد از باغ خارج شد. آن روز درخت آن قدر غمگین بود که در همان غم فرو رفت و بعد خوابش برد. صبح روز بعد با کشیدن شدن دستش از خواب بیدار شد. دختر باغبان بود که میوه‌هایش را جمع می‌کرد و داخل سبد می‌چید. درخت انقدر غمگین و فسرده بود که التفاتی نکرد. دیگر هیچ چیزی برای او اهمیتی نداشت.

او دل به باد داده بود! و اکنون با تمام وجود خود را سرزنش می‌کرد. درختی که عاشق او بود زیر چشمی او را می‌دید که هر روز بیشتر و بیشتر زرد می‌شود اما چه کند که نه پای رفتن دارد و نه زبان سخن گفتن. او اما بیشتر از درخت خودش را مورد سرزنش قرار می‌داد، چون او هم به باد اعتماد کرده بود.

چند روز در همین سکوت سپری شد. همۀ درخت‌ها سر در گریبان خجلت و پیشمانی داشتند. همۀ آن‌ها به باد اعتماد کرده بودند با این خیال که باد فقط آن‌ها را دوست دارد. یک روز باد به همراه دیگر دوستانش آمدند و با خشونت و گستاخی تمام سرما را بر تن تمام درخت‌ها شلاق زدند تا آخرین رمق‌های آن‌ها را از هم از آن‌ها بگیرد.

درخت‌ها در غم و اندوه به خواب رفتند تا با بهار سال بعد دوباره بیدار شوند و ان‌گاه است که کسی به خاطر نخواهد داشت که به درخت‌های جوان بگوید به باد دل ندهند.

اسماعیل اصلانی دیرانلو

مهر 1400

پی‌نوشت:

این نوشته حاصل تمرینی است که خودم آن را انجام داده‌ام. در یکی از جلسات انجمن ادبیات داستانی ایده از اعضاء خواسته بودم با دیدن عکسی که در ابتدای همین نوشته می‌بینید، یک داستان بنویسند.

داستان‌های دیگر من


اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانی‌های سایت مطلع می‌شوید، لطفاً ای‌میل خود را در قسمت زیر وارد کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *