همۀ ما قفل ذهنی را تجربه کردهایم. کاغذی که روبهروی ماست یا صفحۀ سفید هر نرمافزاری که با آن تایپ میکنیم، گاهی وقتها میتواند ترسناک باشد. برای غلبه بر این مشکل راهحلهای زیادی ارائه شده است. یکی از بهترین راهحلها ادامه دادن یک نوشتۀ ناتمام است.
این نوشتۀ ناتمام میتواند تمرینی باشد که مخصوص همین کار تهیه شده است یا میتواند چند خط یا چند پاراگراف اول از یک داستان باشد. بنابراین نیازی نیست حتماً دنبال منبعی از این نوع نوشتهها باشید. داستان یا رمانی که دوست دارید را بردارید، چند پاراگراف اول آن را انتخاب کنید و در جایی بنویسید یا تایپ کنید و بعد داستان یا رمان را کنار بگذارید و شروع کنید به نوشتن. تمرین خیلی خوبی خواهد بود.
چند سالی دبیر انجمن ادبیات داستانی ایده بودم که بنا به دلایلی درش را تخته کردم و عطایش را به لقایش بخشیدم. داستان آن را بعداً در فرصت مناسبی خواهم نوشت. اما در این پست میخواهم یکی از تمرینهایی که برای اعضای انجمن در نظر گرفته بودم را با شما در میان بگذارم.
به جز این تمرین، چندتایی تمرین دیگر هم هست که در فرصت مناسب آنها را هم در همین وبلاگ منتشر خواهم کرد.
غلبه بر قفل ذهنی با یک تمرین ساده: داستان ناتمام زیر را کامل کنید
نوشتۀ زیر را تا حداقل ۱۰ خط ادامه دهید:
«باید به چند نفری سر میزدم و در کنارش کلی خرید هم بود که باید انجام میدادم. به زحمت از میان مردمی که در هم میلولیدند رد میشدم تا سریعتر به کارهایم برسم. یک بار که سعی کردم خودم را از بین چندتا دختر و پسر که سرگرم بگو و بخند بودند خودم را عبور بدهم پلاستیکی که دستم بود گیر کرد به دست یکی از دخترها و هر چی توی آن بود پاش خورد روی زمین. بدون اینکه اصلاً اهمیت بدهند به راهشان ادامه دادند. وسط جمعیت نشستم به جمع کردن وسایلم که چشمم خورد به زنی که کمی آن طرفتر ایستاده بود و نگاهش به سمت من بود. از طرز نگاهش احساس ناآرامی به من دست داد. دوباره وقتی وارد مغازه طلا فروشی آقای جواهریان میشدم از توی آینهای که روبهروی در ورودی روی دیوار بود چشمم خورد به چهرهاش. این دفعه واقعاً آرامشم به هم خورد و با خودم فکر کردم این زن چرا مرا تعقیب میکند؟ توی عوالم خودم بود و سؤال و جوابهایی که بین من و آقای جواهریان رد و بدل شد را اصلاً نشنیدم. بیرون آمدم و با خودم فکر کردم چه کاری با من دارد و من چرا باید اصلاً برایم اهمیت داشته باشد که یک زن در تعقیب من است؟ پیچیدم توی اولین کوچه فرعی که سر راهم بود. آهستهتر رفتم تا به من نزدیکتر شود. توی کوچه کسی نبود. البته ته کوچه یکی دو تا پسر و دختر که سنشان به زود به ده سال میرسید با دوچرخهای که از قدشان بلندتر بود به نوبت دوچرخهسواری میکردند. صدای پایی را از پشت سر شنیدم. صدای پا نزدیک و نزدیکتر شد. برگشتم که با توپ پر بهش بپرم. او نبود. اصلاً خانم نبود. از حالت چهرۀ مردی که از کنار من گذشت فهمیدم که حسی بین ترس و تعجب را تجربه میکند. احتمالاً برگشتن سریع و حالت چهرهام که آماده توپیدن بودم او را حسابی ترسانده است. هر چه صبر کردم کسی را ندیدم که وارد کوچه بشود. درمانده و عصبانی کوچه را برگشتم و دوباره دنبالۀ کارهایم را گرفتم. یکی دو بار هم ناگهانی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم تا اگر آن طرفهاست غافلگیرش کنم که این بار از دستم در نرود. نه این طرف خیابان نه آن طرف خیابان آن خانم را ندیدم. هر بار هم که ناگهانی برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم هر کی آن دور و بر بود حسابی قالب تهی میکرد. یک بار هم که سه تا پسر ۲۰ – ۲۵ ساله پشت سرم بودند با برگشت ناگهانی من زدند زیر خنده. قهقههشان کل خیابان را پر کرده بود. سریع ازشان دور شدم تا کسی نفهمد دارند به من میخندند.
با کت و کولی از جا در رفته و چند پلاستیک پر از وسایل رسیدم خانه. تقریباً مطمئن شده بودم که حالم اصلاً خوب نیست و امروز را با توهم دیوانهواری سر کردهام که چشمم خورد به کاغذی که توی یکی از پلاستیکها بود. با دستخطی زنانه روی آن نوشته بود: ….»
تمرین داستاننویسی روز شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱