نگاهی به مجموعه داستان «آنی» از نقی سلیمانی

مجموعه داستان «آنی»، منتخب داستان‌هایی از نقی سلیمانی است که قبل‌ترها در جاهای دیگری از وی به چاپ رسیده‌اند. ناشر مطابق آنچه خود در مقدمۀ کتاب می‌گوید معتقد است که: «هر ده یا بیست سال از آنچه نویسنده می‌نویسد، خوب است منتخبی فراهم شود و چه بهتر که این کار به دست خود داستان‌نویس باشد و صد البته با توجه به نظرات منتقدان، خوانندگان و صاحب‌نظران.»

داستان‌های این مجموعه چند ویژگی مثبت دارند که خواننده را به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهند:

  1. داستان‌ها نثر روانی دارند. آنقدر روی جملات کار شده است که حتی یک کلمه را نمی‌توان پس و پیش کرد.
  2. روایت یک‌دست و بدون تناقض داستان‌ها باعث باورپذیری بالا شده است.
  3. با اینکه داستان‌ها در ژانر نوجوانان نوشته شده است اما لایه‌های فکری عمیقی دارد. این لایه‌ها به آرامی توسط خواننده کشف می‌شوند و وی را به نقطه‌ای می‌رساند که اتفاق‌های زندگی روزمره را از زاویۀ دیگری ببیند.

فهرست داستان‌های این مجموعه

داستان‌هایی که در این مجموعه گرد هم آمده‌اند مطابق لیست زیر است:

  1. آنی
  2. «جناب سیب!» منتظر نیوتن بود
  3. پپه
  4. آدامس امپراتور
  5. گلدان پشت پنجره
  6. وقتی ماه ریفی از خربزه بود
  7. کفش‌هایی به رنگ پوست سنجد
  8. خل‌بازی‌های خلبان اتوبوس هوایی
  9. خاله زهرای نی‌نی علی
  10. ویلبر رایت پاشکسته

ناشر: کتاب سیب (وابسته به انتشارات فرهنگ‌گستر)

همیشه پای سروش نوجوان در میان است

اولین تجربۀ من از خواندن داستان‌های آقای نقی سلیمانی جایی نبود مگر مجلۀ «سروش نوجوان». نقی سلیمانی داستان‌های روان و زیبایی دارد. هر چند که ژانر کاری او «داستان‌های نوجوانان» است ولی موضوعاتی که در داستان‌هایش مطرح می‌کند به جز نوجوانان برای همۀ اقشار جامعه جالب توجه است. درک عمیقی که او از جامعه و ارتباط آن را نوجوانان دارد باعث می‌شود خیلی زود با داستان‌ها و شخصیت‌های آن همراه شوی. گویی تو خود هستی که در داستان زندگی می‌کنی.

چرا آدم بزرگ‌ها پای برنامۀ کودک می‌نشینند؟

نوشتن رمان و داستان کوتاه برای نوجوانان فقط این نیست که دنیای نوجوانی و کودکی آن‌ها را به خوبی به تصویر بکشی. هر چند که همین به تصویر کشیدن دغدغه‌های نوجوانان و دنیای فکری آنان برای یک بزرگسال خیلی هم راحت نیست، اما همین یک فاکتور نمی‌تواند یک اثر را به موفقیت برساند.

فاکتور مهم دیگری هم هست که در خلق یک اثر ادبی برای نوجوانان باید آن را لحاظ کرد. آن هم این است که اثر باید افق دید وسیع‌تری به نوجوان بدهد. در عین حالی که اثر دنیای او را و دغدغه‌های او را به تصویر می‌کشد، در همان حال هم تلاش می‌کند تا افق دید وسیع‌تری به او بدهد.

همین موضوع است که خیلی از آثار داستانی و سینمایی که برای نوجوانان خلق شده است را از بقیۀ آثار تولید شده، مجزا می‌کند. و این دقیقاً پاسخ به این سؤال می‌دهد که چرا بعضی از «آدم بزرگ‌ها» هم پای تماشای برنامه‌های کودک می‌نشینند؟

چون که بعضی از این آثار ادبی و سینمایی دو بعد مهم را به صورت هم‌زمان دارا هستند:

  1. ارائۀ تصویری روشن از دنیای کودکان که سرشار از دوستی و دوست داشتن است و دغدغه‌های تلخ و شیرین آن‌ها که از دل صاف و زلال آن‌ها سرچشمه می‌گیرد.
  2. پیش روی نهادن افق دیدی وسیع‌تر به مخاطب و کمک کردن به او که بزرگ‌تر بیاندیشد.

اینجاست که باید گفت مجموعه داستان «آنی» از نقی سلیمانی یک اثر موفق و صد البته زیبا و خواندنی است.

نگاهی گذرا به داستان‌های مجموعه داستان «آنی» از نقی سلیمانی

آنی

داستان دختر زیبا و کنجکاوی است که خیلی سؤال می‌پرسد. چون رسمی و مؤدبانه حرف می‌زند جملاتش را با آن شروع می‌کند، بچه‌های محل نامش را «آنی» گذاشته‌اند. بچه‌های محل خیلی هم دوستش ندارند و حتی گاهی تمسخرش می‌کنند؛ تا اینکه یک روز اتفاقی می‌افتد و عده‌ای به خانۀ آنی می‌آیند تا او را ببرند. وقتی که بزرگ‌ترها بچه‌های محل را از سر کنجکاوی به خانۀ آنی رفته‌اند بیرون می‌کنند، آنی از بچه‌های محل دفاع می‌کند. راوی در اینجا برای ما رو می‌کند که از آن به بعد نگاه دوستانه‌تر و محبت‌آمیزتری به آنی داشته‌اند. بالاخره روزی آنی ناپدید می‌شود و دل بچه‌های محل بیشتر و بیشتر برای او تنگ می‌شود. چه حکمتی است که تا کسی را از دست ندهیم، قدرش را نمی‌دانیم؟

در بخش‌های پایانی داستان، نوعی پشیمانی در لحن راوی مستتر است که چرا آن قدرها هم با آنی خوب نبوده‌اند:

«ای آنی که به قول شاعر محلۀ ما مثل آن، آنِ هنری حافظ می‌ماندی، اکنون کجایی؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آیا یادی از ما می‌کنی؟

اگر از حال ما خواسته باشی، باید بگویم:

  • پدر و مادرت پیرتر شده‌اند و چروک‌های صورتشان افزون‌تر.
  • دکتر محله مرتب در تشخیص‌ها اشتباه می‌کند و با چشم‌های غمگین به دوردست‌ها نگاه می‌کند و آه می‌کشد.
  • مأموران پلیس عصبانی‌تر شده‌اند و خشن‌تر برخورد می‌کنند و دیگر کمتر مهربان هستند.
  • و بچه‌های محله درس‌هایشان را نامرتب می‌خوانند و حسابی خنگ شده‌اند؛ و دلشان برای سؤال‌های تو تنگ شده است. دیگر دست‌ها به کار نمی‌رود. از وقتی تو را دزدیده‌اند یا گمشده‌ای ما روی خوش ندیده‌ایم.
  • دل همۀ ما برایت تنگ شده.
  • تو را در کجا باید جستجو کرد ای آنی؟»

«جناب سیب!» منتظر نیوتن بود

داستان جناب سیب منتظر نیوتن بود یک داستان سمبلیک است که با جان‌مایه قرار دادن داستان واقعی افتادن سیب بر سر نیوتن، عشق را تعریف می‌کند. نویسنده قبل از شروع داستان این یادداشت را نگاشته است:

«امروز سمبل عشق شاید یک سیب باشد. دیگر عصر قدیمی شمع و گل و پروانه گذشته است.»

«سال‌های سال بود که سیب‌ها به دست آدم‌ها خورده می‌شدند. دندان تیز آدم‌ها گوشت تن سیب‌ها را می‌درید و آن گاه سیب رفته‌رفته بی‌شکل و ناقص می‌شد.

سال‌های سال بود که کسی آن گونه به سیب‌ها نگاه نکرده بود. تا این که یک روز آدمی از آدم‌ها زیر یک درخت سیب نشست و ناگهان آن اتفاق افتاد.

اتفاقی که تمام سیب‌ها را به وسوسه انداخت. دل تمام سیب‌ها را برد.

بازی روزی از روزها و وقتی از وقت‌ها، آدمی از آدم‌ها زیر آن درخت سیب نشست.

یک روز تابستان بود؛ و او آن قدر در فکر بود که متوجۀ هیچ چیز نبود، که یک سیب افتاد و به سر او خورد. او سیب را برداشت و سرش را مالش داد.

در انتظاری وحشی، همۀ سیب‌ها هر آن منتظر بودند که آن سیب خورده شود؛ طعم لزج خورده شدن را بچشد؛ و آن سیب هم دلش خواست بداند خورده شدن چه قدر لذت دارد. دلش می‌خواست گاز گرفته شود و خورده شود.

ولی این آدم، آدم دیگری بود.»

پپه

داستان پپه، داستان نسبتاً کوتاه و در عین حال پرمغزی است. نویسنده از خلال گفتگوهای دو پسربچۀ هم‌سن که از قضا در شرایط خانوادگی متفاوتی هستند یک پارادوکسیکال خیر و شر خلق می‌کند. یکی از خانواده‌ای است که دستشان به دهنشان می‌رسد و او به مدرسه می‌فرستند. او هم دست به هیچ خلافی نمی‌زند. در مقابل دیگری بچۀ یتمی است که سایۀ پدر و مادر بر سرش نیست. درس نمی‌خواند و گاهی دزدی کوچکی در حد قاپیدن انار از در یک مغازه را هم انجام می‌دهد. چرا که او انار خیلی دوست دارد.

نقطۀ بحرانی داستان جایی است که کیف پول یک زائر حرم شاه عبدالعظیم گم می‌شود و «پسر خوب» داستان آن را به گردن «پسر بد» داستان می‌اندازد. این کار باعث کتک خوردن او می‌شود و بالاخره هم کار به پاسبان و ژاندارمری می‌رسد. این داستان یک پارادوکسیکال یک خیر و شر قلابی را به تصویر می‌کشد که در پس مه غلیظی از قضاوت‌های کلیشه‌ای به وجود آمده است. سؤال پایانی داستان در حکم یک سیلی ما را از این توهم خارج می‌کند:

«آخر انتظار داشتید من چی کار کنم؟ آن موقع نمی‌توانستم، بچه بودم. تازه، حرف مرا قبول نمی‌کردند. فکر کنم … اصلاً هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بِهِش فکر کنم.»

آدامس امپراتور

داستان آدامس امپراتور در میان داستان‌های مجموعه داستان آنی، بلند‌ترین داستان و در عین حال متفاوت‌ترین و عمیق‌ترین داستان مجموعه است.

این داستان بلند یک افسانۀ ساختگی را به تصویر می‌کشد. داستان شرح تعصب‌ها و خودخواهی‌های احمقانۀ یک دیکتاتور است که بر حسب یک اتفاق خیلی ساده جویدن آدامس را امتحان می‌کند و از آن به بعد دستور می‌دهد تمام مردم کشورش در تمام حالات آدامس بجوند.

امپراتور «آدمس اول» نام می‌گیرد و پس از او پسرش «آدامس دوم» به حکومت می‌رسد.

روزی از روزها آدامس اول تصمیم می‌گیرد حکومت را به پسرش بسپارد؛ بنابراین او را فرامی‌خواند:

«امپراتور با پسرش از اتاق‌های تودرتوی بسیاری گذشت؛ و از هر اتاق که می‌گذشت، به دستور او دری پشت سرش بسته می‌شد. آن گاه در لحظه‌ای که ۴۰ در بسته در پسِ پشت داشت و تمام نگهبان آن را از ۴۰ اتاق بیرون رانده بود، به حالت مرموزی در چشم‌های پسرش نگاه کرد؛ و در سکوت رازآلود، کلمات را مثل کبوتر بی‌قرار انگار مدت‌هاست می‌خواهد روی سر پسر بنشیند، توی سر صورت او رها کرد: در جایی که هیچ‌کس جز من و تو نیست و برای روزی که من نیستم، رمز حکومت کردن بر مردم را به تو می‌آموزم. بدان و آگاه باش که حکومت بر مردم قانون ساده‌ای دارد و آن این است که …

سرش را به گوش پسر نزدیک کرد و با صدای خفه‌ای گفت: برای مردم چیزهایی را مهم کن که هرگز مهم نبوده‌اند و ابداً مهم نیستند. این سرنخ همه رمزهاست؛ رمز حکومت کردن بر مردم است … آیا فکر می‌کنی من آن قدر احمقم که گاو را مقدس بدانم؟

 و پسر: …!

  • این آدامس را خوب نگاه کن!

و امپراتور آن را تف کرد و لگدمال کرد؛ آن وقت خنده‌کنان و چشمک زنان گفت: این موجود جفنگ چه ارزشی دارد؟ ولی من از این خوراکی کوچولو چنان ارزشی ساختم که همه چیزهای با ارزش و مهم را در زندگی مردم عوض کرد.

دست‌هایش را بالا برد و با قدرت ادامه داد: به همۀ ارزش‌ها تغییر جهت داد. حتی خدایان را هم به زانو درآورد. من به تو می‌گویم و تأکید می‌کنم که این نکته را فراموش نکن. این رمز حکومت بر مردم است؛ و برای مردم از این پس تا خدای خدایانی. هرگز خدای خدایان وجود ندارد و نداشته است؛ اما تو باید بگویی جانشین خدای خدایانی، زیرا مردم به این صورت بیشتر تو را اطاعت می‌کنند.

 پس از آن، امپراطور دو آدامس از میان جیب قبای بلندش درآورد. یکی را خود به دهان گذاشت؛ و یکی را به پسرش داد؛ و چشمک زنان رو به پسرش کرد و گفت: فعلاً قدر این آدامس را بدان!

و قهقه‌زنان به پشت پسرش زد.»

همان طور که دیدید این داستان پس زمینۀ فکری قوی‌ای دارد. به خاطر محتوای فکری‌اش، این داستان برای مخاطب بزرگسال و به دلیل اینکه به فرم افسانه بیان شده است، برای مخاطب نوجوان جذاب خواهد بود.

این داستان را با دقت و حوصله بخوانید.

گلدان پشت پنجره

گفتیم دنیای کودکان و نوجوانان سرشار از دوستی و دوست داشتن است. اما همین دوستی و دوست داشتن می‌تواند گاهی طعم تلخی داشته باشد. محمدجواد در این داستان نوجوانی است که پدرش را دوست دارد ولی پدر در زندان است. او و بلیت‌فروشی که در مسیر خانه‌شان است به هم نزدیک می‌شوند و رفته رفته با هم دوست می‌شوند و یک جا هم که محمدجواد از دست بچه‌قلدرهای محل در حال فرار است، مرد بلیت‌فروش عصایش را می‌دهد زیر بقلش، از دکۀ بلیت‌فروشی بیرون می‌آید و به دادش می‌رسد.

داستان دوستی این‌ها از کجا شروع شد؟ از آن جایی که روزی مرد بلیت‌فروش متوجه می‌شود کسی که نام او محمدجواد است به او زل زده است. از او می‌پرسد جریان چیست؟ محمدجواد هم جواب می‌دهد دماغ تو شبیه دماغ پدرم است.

نوجوان همیشه به دنبال دوست است. اگر هزارتا دوست هم داشته باشد باز هم دوست دارد با هر کسی در مسیر زندگی او قرار گرفت دوست شود. زندگی نوجوان تلخی‌هایی هم دارد. تلخی‌های مدرسه، تلخی‌های زندگی مردمانی که با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم می‌کنند، تلخی‌های رنگ به رنگی که او به عنوان یک نوجوان با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کند، هیچ‌کدام باعث نمی‌شود که او «عشق» درونی خود را کور کند.

اگر کسی را دیدید که سال‌های زیادی از زندگی‌اش گذشته و الان مثلاً ۳۰ یا ۴۰ یا ۵۰ سالش است ولی هنوز با همه دوست می‌شود و همیشه لبخند می‌زند و دل صافی دارد و همه چیز را زود فراموش می‌کند، بدانید او هنوز در دورن یک نوجوان کنجکاو و مهربان است که دوست دارد با تمام دنیا رابطۀ دوستانه داشته باشد.

وقتی که ماه ریفی از خربزه بود

دوباره شیشۀ عینک بهار شکسته است. نرگس دائم تکرار می‌کند: «بهار، به بابا چی می‌خواهی بگویی؟» و لپش را می‌کشد. مادر وقتی می‌فهمد که شیشۀ عینک شکسته است ناراحت می‌شود. چون احتمالاً دوباره پدر بهار را یک شکم سیر کتک بزند. بچه‌ها متوجه گریۀ مادر در آشپزخانه می‌شوند. آن‌ها گمان می‌کنند این گریه به خاطر شیشۀ عینک بهار است. اما مادر دغدغه‌های بزرگ‌تری دارد. صاحب‌خانه آن‌ها را جواب کرده ولی هنوز جایی پیدا نکرده‌اند.

تمام ماجرا در دو لایه پیش می‌رود. یک لایه اتفاقی است که برای عینک بهار افتاده است و اینکه چه ممکن است پیش بیاید. در این لایه ما جای بهار هستیم و استرسی که او دارد را تجریه می‌کنیم. در لایۀ دیگر داستان، جای مادر بهار می‌نشینیم و دغدغه‌های بزرگسالانی که برای بزرگ کردن بچه‌ها و بقیۀ هزینه‌های زندگی چه مصائبی دارند را لمس می‌کنیم.

داستان به خوبی ما را جای هر دو نفر می‌گذارد. ما این را درک می‌کنم که شخصیت‌های داستان در چه مخمصه‌ای گیر کرده‌اند.

صحنۀ پایانی داستان بهار دارد به گفت‌وگوی پدر و مادرش توجه می‌کند:

«سکوت شد و صدایی نیامد. راستش ترسیدم. حالا دیگر حتماً کتک می‌خوردم. پارچ را گذاشتم کنار دیوار راهرو، و در اتاق بزرگه را باز کردم و رفتم تو. اتاق کمی تاریک بود. رفتم جلو پنجره و خیلی آهسته پرده را عقب زدم. صدای جیرجیر آزار‌دهنده‌اش تو گوشم پیچید. نور ماه پهن شد توی اتاق. به دلم می‌افتاد بزنم به کوچه؛ ولی می‌دانستم که به هر حال کتک را امشب می‌خورم. انگشتانم یخ بود و جریان هوا را به صورت بدی حس می‌کردم. شاید هم به نوک انگشتانم، خون نمی‌رسید. مدام کمربند سیاه پدرم جلو چشمانم می‌آمد … همان‌طور که ایستاده بودم جلو پنجره، یک چشمی نگاه کردم به ماه. تصویر هلالی و سفید ماه در چشمم شکل گرفت. گرسنه‌ام بود … به نظرم رسید دارم به یک ریف خربزۀ شیرین و آبدار نگاه می‌کنم. آب دهانم را قورت دادم. محو خربزه شده‌بودم و کم‌کم داشتم همه چیز را فراموش می‌کردم که سنگینی دست پدرم روی شانه‌ام افتاد. نفسم گیر کرد و بالا نیامد، گفتم: با…با فقط یکیش شکسته.»

البته داستان در این جا تمام نمی‌شود. توصیه می‌کنم داستان را از خود کتاب مطالعه بفرمایید.

کفش‌هایی به رنگ پوست سنجد

در این داستان، دنیا را هم قد یک نوجوان می‌بینیم. او کفش‌ها را می‌بیند ولی آدم‌هایی که آن کفش‌ها را به پا کرده‌اند به خوبی نمی‌بیند. خصوصاً این اتفاق زمانی پررنگ‌تر می‌شود که او در شلوغی اتوبوس، ایستگاه اوتوبوس و ترافیک جمعیت وسط روز شهری مانند تهران سرگردان است و برای اولین بار در عمرش می‌خواهد تنهایی برود به خانۀ عمویش عید دیدنی.

سرگردان نه اینکه آدرس را گم کرده باشد، دنیای اطراف را با حیرت یک نوجوان می‌بیند:

«یک آن برگشتم و نگاهی به پشت سر انداختم؛ شاید با این تصمیم که هنوز هم می‌شود برگشت. که در یک لحظۀ شگفت، آن کفش‌ها را دیدم که داشتند تعقیبم می‌کردند! همان کفش‌هایی بودند که در ایستگاه به چشمم خورده بود. اولش فکر کردم آن کفش‌ها پای کسی است؛ ولی وقتی چشمم را از نوک کفش‌ها سراندم بالاتر، دیدم کفش‌ها پای کسی نیست.»

نوجوان راوی بهار نام دارد و از قضا همان بهار داستان قبلی است (این دو داستان متعلق به سه‌گانه‌ای به نام «داستانی از زندگی یک هنرمند» هستند) برای اولین بار می‌خواهد به تنهایی به خانۀ عمویش برود. در میان راه ترس بر او چیره می‌شود چون فکر می‌کند فردی او را تعقیب می‌کند (همان کفش‌هایی که به رنگ سنجد هستند و پای کسی نیستند) و وقتی به خانۀ عمویش می‌رسد زن عمو به حالت خنده به او می‌گوید چرا کفش‌های کتانی پوشیده و کفش نو عیدش را پایش نکرده. او که از دست‌تنگی پدر آگاه است و همچنین به خاطر اینکه حسابی عرق ریخته و استرس تجربه کرده است، احساس بدی را تجربه می‌کند. و همۀ این‌ها برای یک نوجوان سنگین است و او را آزار می‌دهد. اما راوی در انتهای داستان این را به ما می‌گوید:

«همۀ این‌ها در برابر آن اتفاق تکان‌دهندۀ بعدی، تقریباً هیچ است که اثر آن قاطع، تلخ، غذاب‌آور و دهشتناک بود. اتفاقی که فردای آن روز افتاد. به خصوص فردای آن روز کاملاً در خاطرم مانده است؛ درست مثل نقشی که روی سنگ است.

آن روز پدرم روی پله‌های توی حیاط نشست که بند یکی از چکمه‌هایش را ببندد، حتی یک پای برهنه و لختش را هم برای چند لحظه انگار در هوا نگه داشت؛ اما کفش‌ها دیگر برای همیشه خالی ماندند…»

خل‌بازی‌های اتوبوس هوایی

داوود سرطان دارد. پدر و پدربزرگش فوت کرده‌اند. مادر یک تنه مسئولیت خانواده را به دوش می‌کشد. دکترها داوود را جواب کرده‌اند. از عمر او فقط چند ماهی و شاید هم خیلی کمتر باقی است. سوسن، خواهرش، تصمیم می‌گیرد داوود را به آخرین آرزویش برساند که همانا سوار هواپیما شدن است. با هم‌فکری یکدیگر به این نتیجه می‌رسند که او را سوار بر اتوبوس به تبریز ببرند. او که در اثر پیشرفت سرطان نابینا شده است چه خواهد فهمید که سوار اتوبوس بوده یا هواپیما؟

این کار را می‌کنند. قسمت اعظم داستان داخل اتوبوس می‌گذرد: رفتار مسافران، برخورد راننده و گفتگوهای بین سوسن، مامان و داوود.

با وجود فراز و نشیب‌هایی که در این مسیر پیش می‌آید و هر آینه امکان دارد نقشۀ آن‌ها لو برود ولی به نظر می‌رسد که نقشۀ آن‌ها گرفته و با موفقیت به سرانجام می‌رسد. صبح به تبریز می‌رسند، در می‌زنند، خاله اقدس در را باز می‌کند و وارد می‌شوند. خاله به آن‌ها می‌گوید که جایشان را در یک اتاق مجزا انداخته، بروند و استراحت کنند. مادر خیلی زود به خواب می‌رود و خاله اقدس هم به اتاقش برمی‌گردد.

«خانه ساکت ساکت شد.

سوسن گفت: هواپیما سواری چه کیفی داشت ها! مگه نه؟

پسرک گفت: آره … خیلی … اتوبوسه مثل هواپیما بود.

دخترک لبش را گزید و نوک ناخنش را به دهان گذاشت و گوشۀ ناخنش را کند.

مدتی هر دو ساکت ماندند. آخر سر سوسن گفت: از کجا فهمیدی؟

پسرک گفت: هیس! مادر بیدار می‌شه. بهش نگی‌ها!

  • چی رو؟
  • که من می‌دونستم
  • آخر چه جوری فهمیدی؟
  • پسرک چیزی نگفت.»

این پایان داستان مانند یک سیلی محکم ما از خواب بیدار می‌کند. ما در خواب بودیم و فکر می‌کردیم که مادر و سوسن توانسته‌اند داوود را خام کنند و به او بقبولانند که سوار هواپیما شده است، داوود در مقابل ساکت شده و خود را به ندانستن و نفهمیدن زده تا دل مادر را نشکند.

در این داستان هم وارد دنیای زیبای نوجوانی می‌شویم که با وجود همۀ تنش‌ها و مشکلاتی که دارد، هنوز به فکر دوست داشتن و محبت است.

خالۀ زهرای نی‌نی علی

جنگ. بمب‌باران. خرابی. مرگ عزیزان. یتیم شدن. مجروح شدن.

نی‌نی علی پسر آبجی است که تازه به دنیا آمده و زهرا کوچولو خالۀ اوست.

یک شب که آبجی و شوهرش و نی‌نی علی به اتفاق در خانۀ خاله زهرا اینها هستند، بمباران هوایی شروع می‌شود، موشک به همان نزدیکی‌ها اصابت می‌کند و بعد از مدتی قائله ختم می‌شود. همه می‌خوابند به این امید که دیگر موشک‌بارانی در کار نیست، ولی «وقتی خاله زهرا بیدار شد، دید توی بیمارستان است و پرستاری به او لبخند می‌زند. … یک روز عصر، یک مددکار داخل بیمارستان شد، نامه‌ای را به نگهبانی نشان داد و پس از درنگی کوتاه، از حیاط گذشت، از پله‌ها بالا رفت و جلوی باجۀ اطلاعات بیمارستان ایستاد. نامه را تحویل داد.

پرستار، نامه را خواند. گفت: پس از پرورش‌گاه آمده‌اید خاله زهرای ما را ببرید؟

….

و بعد به پرستار که ایستاده بود و نگاه می‌کرد، دزدکی نگاهی انداخت.

خاله زهرا گفت: تو را دوست دارم.

خانم پرستار را دوست دارم.

نی‌نی علی را دوست دارم.

آجی را دوست دارم.

آقا مرتضی را دوست دارم.

امیرخان را دوست دارم.

بابا را دوست دارم.

مامان را دوست دارم.

همه، … همه را دوست دارم.

مددکار دسته گلی را که آورده بود، به او داد و گفت: خاله زهرا! این را آجی داده، گفته از نی‌نی علی خوب مواظبت کنی‌ها.

و صورتش را تند برگرداند.»

ویلبر رایت پاشکسته

این داستان در قالب سه انشا از زُلفی روایت می‌شود. داستان در قالب جملات ساده‌لوحانه و بی‌آلایش زلفی دنیای محدود و تصورات کودکانه او از جهان را به تصویر می‌کشد. داستان ته‌مایۀ طنز دارد.

«انشای سوم زلفی

اوایل اسفند ۱۳۵۰

هواپیما چگونه ساخته شد؟

آقا اجازه! راستشو بگیم، ما نمی‌دونیم هواپیما چه جوری درست شد یا درستش کردن. ما فقط اینو می‌دونیم که علی پروین فوتبالیست خوبیه. یعنی اینم نمی‌دونیم آقا بابامون بهمون گفته.

اگه داداشم بود آقا، می‌گفت اصلاً به من چه که هواپیما رو چه جوری ساختن. آقا اجازه هَمَش می‌گه به من چه؟

البته آقا اجازه، راستشو بگیم، وقتی هواپیما اختراع شد، ما تو تهرون نبودیم. تو شهر ما وقتی هواپیما اومد، زمین خاکی بود. یعنی هنوز آسفالتش نکرده بودن. همۀ آبادی جمع شدیم و رفتیم هواپیما رو ببینیم آقا!

آقا اجازه، جاتون خالی! چه گرد و خاکی کرد. ما با مامان و بابامون از پشت تورهای سیمی داشتیم نگاه می‌کردیم. آقا اجازه، قد یه کشتی بود.

آقا اجازه، راستشو بگیم، خوب بود راجع به کشتی از ما سؤال می‌کردین؛ ما تو بندرا خیلی بودیم؛ ولی هواپیما رو فقط یه بار بیشتر ندیدیم.

آقا اجازه، وقتی هواپیما، رو زمین نشست، یه صدایی اومد که گوش همۀ ما کر شد.

بعد … آهان! حالا یادم اومد. بابام گفت: کورمون کرد! عجب گرد و خاکی داره!

یه همچین چیزهایی گفت آقا. بعدش آقا، وقتی گرد و خاک رفت، هر کی یه چیزی گفت آقا. راستش آقا، من دوست داشتم به بدن هواپیما دست بکشم. آقا ماهیا که نمی‌ذارن به بدنشون دست بکشیم آقا …

بعدش آقا، یکی از تو هواپیما دراومد که موهای زرد داشت؛ با یک چیزی مثل چپق کوچولو آقا. که تندتند از توش دود بیرون می‌اومد.

فکر کنم آقا خود ویلبر رایت بود. شایدم اورویل، البته ما تو کتابمون خوندیم که ویلبر رایت و اورویل بودن که هواپیما رو درست کردن.»

سخن پایانی

دوباره تکرار می‌کنم این کتاب را با دقت و حوصله بخوانید.

در هر سنی که هستید، خواندن آن را به شما توصیه می‌کنم. اگر قصد دارید برای یک نوجوان هدیه‌ای بخرید، این کتاب می‌تواند انتخاب خوبی باشد.

در همین زمینه


اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانی‌های سایت مطلع می‌شوید، لطفاً ای‌میل خود را در قسمت زیر وارد کنید.