نگاهی به کتاب ۵۵ داستان کوتاه از بهزاد فراهانی

مرور کتاب ۵۵ داستان کوتاه

اگر این کتاب را کسی غیر از بهزاد فراهانی نوشته بود هیچ ناشری حاضر نبود آن را چاپ کند و اگر هم به هر دلیلی ناشری در گوشه‌ای از مملکت آن را چاپ می‌کرد، کسی حاضر نبود آن را بخواند! چه برسد به اینکه این کتاب به چاپ سوم برسد و از کاغذ حمایتی وزارت ارشاد هم برای چاپ آن مایه بگذارند.

روی جلد کتاب فقط نوشته شده است «پنجاه و پنج داستان کوتاه» و کتاب هیچ عنوان فرعی و اصلی دیگری ندارد. از اسم بی‌مسما و فوق‌العاده معمولی کتاب که بگذریم. اصل ماجرا این است که ۵۵ چیزی که در کتاب خواهید خواند داستان کوتاه نیستند و در واقع مشتی خاطره پراکنده معمولی از مردی هستند که نگاه رمانتیک و نثری شلخته دارد.

من بارها و بارها گفته‌ام که دورۀ «هر چیزی را در قالب کتاب چاپ کردن» گذشته است. «وبلاگ» به عنوان یکی از ابتکارات قرن جدید، ابزار فرهنگی خوبی در دستان ماست تا به طور رایگان حرف‌هایی که لازم نیست حتماً به صورت کتاب چاپ شود را در آن منتشر کنیم.

شبیه همین خاطرات و بلکه خیلی منسجم‌تر، بامحتواتر، با در و پیکرتر و با نثری به مراتب تمیز‌تر را روزانه افراد زیادی در فیسبوک یا وبلاگ خود منتشر می‌کنند ولی چون نام آشنا نیستند، شانس این را ندارند که آن‌ها را در قالب یک کتاب روانۀ بازار کنند.  

آیا نباید چنین کتابی به چاپ برسد؟ طبیعتاً همۀ افراد این حق را دارند که کتابی که نوشته‌اند را چاپ کنند. اما چند نکته حائز اهمیت است. آیا به خاطر اینکه فردی شهرت زیادی دارد، این حق برای او محفوظ است که نثر شلخته و بی در و پیکری را چاپ و روانۀ بازار کند؟ آیا کسی که بر زیر و بم داستان‌نویسی آشنایی ندارد اجازه دارد روایت‌های ناقصی را به نام داستان به من و شما بفروشد؟

در جایی که جوانان زیادی شانس این را ندارند که کتابشان چاپ شود و اگر هم چاپ شود کو تا اینکه اقبال عمومی یابد، تک صدایی کردن فضای کتاب و کتاب‌خوانی با چاپ آثاری از افراد مشهور و عمدتاً بازیگر، قطعاً ظلم به ادبیات داستانی و در وهلۀ بعد نثر فارسی است.

چه بسیار کتاب‌ها که نثر شلخته و پراکنده‌ای دارند. چه بسیار کتاب‌ها که در روایت مشکل دارند. چه بسیار کتاب‌ها که دچار زیاده‌گویی و گاهی مهمل‌گویی هستند و این خود یک عامل مهم در ضعیف شدن و مبتذل شدن نثر فارسی است. و هم خود عاملی است که خیلی‌ها کتاب نمی‌خوانند، یا نمی‌توانند با خواندن کتاب کنار بیایند و از آن لذت ببرند و آن‌هایی هم که کتاب می‌خوانند چه بسیار که شیوۀ درست فکر کردن و شفاف و منطقی فکر کردن را بلند نیستند. این صحبت خود نیاز به مجال دیگری دارد که به طور مفصل راجع به آن صحبت کنم.

به طور خلاصه در این کتاب ۵۵ خاطره معمولی می‌خوانید که نثر شلخته‌ای دارند و نگاه به شدت دراماتیک نویسنده بر تمام روایت‌ها سایه انداخته است.

به هر روی، بهزاد فرهانی بازیگر محبوب و شخصیت نازنینی است که همۀ ما او را دوست داریم. در زمانه‌ای که رابطۀ بین انسان‌ها سرد و سنگین شده است، وجود چنین انسان‌های مهربان و خوش‌قلبی یک غنیمت بزرگ است. اما داستان‌نویسی مهارتی است که ایشان ندارد، و از آن مهم‌تر، نثر روان و سنجیده چیزی است که خیلی از ما با سال‌ها تمرین و آموزش منظم به آن خواهیم رسید. همۀ ما وظیقه داریم برای بالندگی فرهنگ و ادبیات فارسی، نثر درست و سنجیده و اصولی را بیاموزیم. امیدوارم ایشان و دوستداران ایشان، به خاطر این چند خط نوشته از من دلگیر نشوند.

با همۀ حرف‌هایی که زدم توصیه می‌کنم حتماً یک بار کتاب را بخوانید. از اینکه مردم این سرزمین چگونه روزگار گذرانده‌اند تا به اینجا رسیده‌ایم آگاه شوید و هم با نگاه رمانتیک آقای فراهانی همراه شوید.

و از همه مهم‌تر سعی کنید شما هم به همین شکل، راحت و بی‌غل و غش، خاطرات خود را بنویسید. مطمئن باشید ایده‌‎های زیادی لابه‌لای خاطرات هر کدام از ما هست که اگر روی کاغذ آورده شوند و روی آن‌ها کار شود، چه بسا آثار خیلی خوبی خلق شوند.

در این جا بریده‌ای از کتاب را برای شما انتخاب کرده‌ام که در آن از زنده‌یاد فردین یاد شده است. فردی که من خود به راستی او را دوست دارم.

بریده‌ای از کتاب ۵۵ داستان کوتاه

رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست

همیشه گفته‌ام و باز هم می‌گویم که محمدعلی فردین کم از جهان پهلوان تختی نداشت. موارد غریبی را از دوستی با ایشان سراغ دارم. گفتنی‌ترین خاطره‌ام مربوط به شهر یزد است و فیلم میعاد خشم. در یکی از روزها که فیلمبرداری بدون شک به شامگاه هم می‌رسید، در یک کارگاه حناسابی کار می‌کردیم. تجمع مردم به قدری بود که امکان کار کردن را از گروه سلب کرده بود. تمام نیروی تولید فیلم از مردم درخواست می‌کردند که مقداری عقب بروند تا کار کردن برای ما امکان‌پذیر بشود و نشد. زنده‌یاد فردین هم با بلندگوی دستی خواهش کرد و نشد. در نهایت وادار شدیم به زور مردم را کمی به عقب برانیم. آن روز کارِ ما هر چند سخت ولی طبق برنامه پیش رفت.

فردا صبح وقتی در حیاط مهمان‌سرا در حال ورزش کردن بودم نگهبان پیش آمد و با خجالت گفت آقا پسر جوانی اومده و میگه دیشب سگک کمربند آقای فردین خورده به دست پدرش مو ورداشته و چون پدرش پینه‌دوز چهارسویی در بازاره دیگه نمی‌تونه کار کنه، التماس دعا داره که آقای فردین واسه‌ش یه کاری بکنه. پرسیدم مطمئنی که حرفش راسته؟ و در جواب گفت: «آقا به نظر بچۀ نجیبی میادا راست و دروغش با خداست». پسرک را که دیدم باور کردم که خیلی به جوان‌های دروغ‌زن و کلاش شبیه نیست. به اتاق آقای فردین رفتم. از سر و صدای داخل اتاق فهمیدم بیدار شده. در زدم و از لحظه‌ای مکث آقای فردین در را باز کرد. گفتم: «وقت دارید چند لحظه؟!» تعارف کرد و نشستم و حال و حکایت را گفتم کمی فکر کرد و گفت بهزاد جان امروز من کار دارم برو به بازار و پدره را ببین و پرس و جو کن اگر راست بود خبر بده ببینم چه میشه کرد.

با پسرک به بازار رفتم پیش پدرش و دیدم که دستش را به گردن آویخته و به سختی با دست راستش مشغول است. وقتی همۀ درد دلش را شنیدم و دریافتم که پیرمرد عین حقیقت را می‌گوید، برگشتم و سر میز ناهار به آقای فردین همه را از سیر تا پیاز حکایت کردم: «آقا! پیرمرد پینه‌دوز فقیر و زحمتکشه، تو بازار کار می‌کنه، دکون نداره و یه جعبه داره و ابزار و وسایل کارش تو اونه، درآمدش خیلی سخت پاسخگوی خرج زندگیشه، پسرک هم محصله، هم شب‌ها کمک پدره می‌کنه، عاشق دختر خاله‌اش شده، شوهر خاله می‌گه هر وقت یه خونه برای خودت خریدی دخترم رو بهت می‌دم، حالا نه پسر چنین بضاعتی داره نه پدره دستش به جایی بنده». آقای فردین کمی فکر کرد و گفت: بهزاد جان کار کار خودته! یه خونۀ نقلی پیدا کن، شناسنامۀ دختر و پسر رو بگیر خونه رو به نام هردوشون بخر! ضمناً عروسی‌شون رو هم همین جا تو مهمان‌سرا می‌گیریم. گفتم: آقا خیلی می‌شه! خندید و گفت هم تو خوب می‌نویسی و هم من خوب بازی می‌کنم، غصه نخور خدا روزی رسونه. شب عقد و عروسی جمعیت کلانی به مهمان‌سرا آمده بودند. سند منزل دو جوان را فردین به پدر یک دست داماد داد که به عروس و داماد هدیه کند. وقتی بزن و برقص شروع شد همه می‌رقصیدند. زنده یاد داوود رشیدی مرا صدا کرد و ما را تا میز فردین برد که با سعید مطلبی کارگردان نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. دو نفری با احترام دست‌های فردین را گرفتیم و به رقص دعوتش کردیم. وقتی فردین برای رقص آمد همه دست از رقصیدن کشیدند. ترانه‌ای آغاز شد و فردین بزرگ، فردین پهلوان، می‌رقصید و مردم با کف زدن یاریش می‌کردند. آن شب فهمیدم که درست است که جهان پهلوان تختی نبود ولی محمدعلی فردین بود. جوانمردی که قدرش را تنها مردم دانستند و بس!

در همین زمینه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *