اگر تا فردا زنگ زد که هیچی؛ اگر هم نه که، دیگه هیچی دیگه!

باد توی حیاط چرخ می‌زند. تنش را به وسایل توی حیاط می‌مالد و هر از گاهی هم می‌آید پشت در اتاقم و سعی می‌کند از درز پایین در خودش را تو بکشد. سرم را از توی مانیتور در می‌آورم و آن را سمت ساعت روی دیوار می‌چرخانم. هر چند که ساعت گوشۀ پایین سمت راست مانیتور هست ولی من هم‌چنان دوست دارم به ساعت عقربه‌ای روی دیوار نگاه کنم. شاید به خاطر این باشد که ساعت عقربه‌ای درک بهتری از زمان به من می‌دهد! شاید هم یک عادت کهنۀ دیگر که تغییرش برای من مشکل است. ساعت از ۴.۳۰ دقیقه گذشته است. یعنی قرارمان سرجاش است؟! از ظهر هر چه بهش زنگ زده‌ام تلنفش را جواب نداده. اگر گوشی را جایی جاگذاشته بود یا اتفاقی برایش افتاده بود که حتماً تا حالا شارژ تمام کرده بود و خاموش شده بود. شاید هم مثل دفعۀ قبل گوشی‌اش را سر شیف جاگذاشته

ادامۀ مطلب

گربه‌ای در حیاط (داستان مینیمال)

گربه‌ای در حیاط داستان مینیمال اسماعیل اصلانی دیرانلو

یک دنیا خستگی را در وجودم حس می‌کنم. لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم، رخت‌خوابم را پهن می‌کنم، لامپ اتاق را خاموش می‌کنم و زیر پتو می‌خزم. چند لحظه بعد صدای پایین آمدن گربه از نردبان می‌آید. هر بار که لامپ اتاقم خاموش می‌شود سروکلۀ او هم پیدا می‌شود. انگار کمین می‌کند تا من بخوابم و او هم بیاید. هر شب وضع همین است. صدای پاره کردن پلاستیک آشغال‌ها را می‌شنوم. می‌روم بیرون او را فراری بدهم، او هم تا صدای پایم را می‌شنود می‌گذارد به فرار و دیگر نمی‌آید. شاید هم آنقدر صبر می‌کند تا من بخوابم و بعد برگردد. توی جایم غلت می‌خورم، خسته‌ام اما خوابم نمی‌برد. این دفعه روی این پهلویم غلت میزنم. صدای پایین آمدن گربه از نردبان بلند می‌شود. امشب حوصلۀ اینکه بیرون بروم و گربه را فراری بدهم ندارم. نهایتش این است که فردا باید خودم حیاط را تمیز کنم. سروصدای توی حیاط بیشتر می‌شود. اعصابم

ادامۀ مطلب