سرزمین غریب رمانی است که ارنست همینگوی نوشتن آن را شروع کرد ولی هرگز به پایان نرساند.
مشخصات کتاب
- نام کتاب: سرزمین غریب
- نویسنده: ارنست همینگوی
- مترجم: رامتین ابراهیمی
- ناشر: نشر ققنوس – پانوراما (۷)
- خرید کتاب: سایت نشر ققنوس
زندگینامهای از ارنست همینگوی
مانند اغلب آثار همینگوی، این رمان هم قسمتی از زندگی او را حجابی نازک از داستانپردازی روایت میکند. داستان رابطۀ او با مارتا گلهورن را در حالی به تصویر میکشد که از همان ابتدا به خوبی دیده میشود که شکافها اندک اندک خود را نشان میدهند.
- صفحۀ مارتا گلهورن در ویکیپدیا فارسی
- صفحۀ ارنست همینگوی در ویکیپدیا فارسی
به محض اینکه شروع به خواندن رمان میکنید دیگر نمیتوانید آن را زمین بگذارید. سرزمین غریب تعلیق کِشندهای دارد و در سراسر رمان جریان دارد. از لحظۀ اولی که رمان شروع میشود این تعلیق را حس میکنید و در نهایت در بندهای پایانی رمان هم هنوز در تعلیق به سر میبرید. نام رمان یعنی سرزمین غریب خود القاء کنندۀ این حس تعلیق هست.
پایانبندی رمان به نحوی است که تا ساعتها بعد از کنار گذاشتن کتاب هنوز داستان در ذهن شما در جریان است. رمانی خواندنی، جذاب و البته آموزنده برای کسانی که دستی در نوشتن دارند.
اگر از جملۀ کسانی هستید که با نوشتن مشکل دارید این رمان را با دقت بخوانید. ارنست همینگوی در این رمان چه کرده است که شما نمیتوانید انجام دهید؟ آیا نامگذاری شخصیتهای داستان خیلی عجیب و غریب است؟ آیا شخصیتها انتزاعی، منفعل و شعارگونه هستند؟ آیا ماجرای خیلی خاصی رخ داده است که رمان حول آن میچرخد؟ آیا نثر رمان فنی و پیچیده است؟ آیا با یک اثر گنگ و غیرقابل فهم روبهرو هستیم؟ جواب همۀ این سؤالها منفی است. ولی با این همه باز هم با یک رمان جذاب و پرطرفدار روبهرو هستیم.
نگاهی به بخشهای مختلف سرزمین غریب
۱
رابرت و هلنا از این سوی کشور، میامی، به آن سوی کشور، کالیفرنیا، سفر میکنند. شروع رمان زمانی است که آنها در میامی هستند. آنها فقط تا زمانی که برای خرید ماشین و دریافت حواله پول لازم است در میامی میمانند.
میامی گرم و مرطوب بود و بادی که از خاک اِوِرگلیدز میوزید دم صبحی هم پشهها را با خود میآورد.
راجر گفت: «به محض اینکه بشه از اینجا میریم. فقط باید یهکم پول جور کنم. چیزی از ماشین سر درمیآری؟»
«نه خیلی.»
«میتونی یه نگاه بندازی ببینی تو آگهیهای روزنامه چیزی هست یا نه؟ منم از وسترن یونیون یهخرده پول میگیرم.»
«به همین سادگی میتونی پول جور کنی؟»
«اگه سر وقت زنگ بزنم وکیلم میتونه بفرسته.»
در طبقهٔ سیزدهم هتلی در بولوار بیسکین بودند و پادوی هتل تازه رفته بود پایین تا روزنامه بیاورد و چند قلم خرید کند. دو اتاق بود رو به خلیج، پارک و ترافیکی که در بولوار جریان داشت. اتاقها را به اسم خودشان گرفته بودند.
وقت رسیدن راجر گفته بود: «اتاق اون گوشه رو تو بردار، شاید بادی چیزی بیاد. من اونی رو که تلفن داره برمیدارم.»
«چه کمکی میتونم بکنم؟»
«اگه بخوای میتونی آگهیهای ماشینهای فروشی یکی از روزنامهها رو ببینی؛ منم اون یکی رو نگاه میکنم.»
«چه نوع ماشینی؟»
«کروکی با چرخهای خوب. بهترین چیزی که گیرمون میآد.»
«فکر میکنی چقدر پول دستمونو بگیره؟»
«میخوام پنجهزار تایی جور کنم.»
…
ساعت دو که شد پول در وسترن یونیون آماده بود. جای پنجهزار، سههزار و هفتصد دلار بود و توانستند با سههزار و سیصد تا بیوک کروکیای گیر آورند که فقط ششهزار مایل کار کرده بود. ماشینْ دو لاستیک یدک، گلگیرهای درست و حسابی، رادیو، چراغهای بزرگ و کلی جا در صندوق عقب داشت و رنگش شنی بود.
تا ساعت پنج و نیم خریدهایی کرده و اتاقهای هتل را پس داده بودند و دربان داشت پاکتها را پشت ماشین جا میداد. هوا همچنان بهشدت گرم بود.
۲
سفر خود را آغاز میکنند. در حین رانندگی، رابرت سفرهای زیادی را که قبلاً با همسران قبلی و فرزندانش انجام داده بود را به یاد میآورد. آنها در طول سفر از نام فامیلی جعلی استفاده میکنند.
حالا سمت غرب میراندند و در جادهٔ کورال گیبلز از میان حومهٔ گرمازدهٔ میامی و از کنار مغازههای تعطیل، پمپبنزینها، سوپرمارکتها و مردمی که از شهر به خانههایشان میرفتند میگذشتند. از کورال گیبلز رد شدند؛ سمت چپشان ساختمانهایی دیده میشد شبیه معماری باسو ونتوی ایتالیا که از دشتهای فلوریدا سر برآورده بود، و جلویشان جاده همانطور مستقیم به سمت جایی که روزی اورگلیدز بود ادامه داشت. راجر حالا سرعت را زیادتر کرده بود و حرکت ماشین میان هوای سنگین آنجا باعث شده بود باد خنکی از محفظههای داشبورد و از پرّههای مورب کولر به داخل بیاید.
…
جادهای را نگاه میکرد که در عمرش بارها در آن سفر کرده بود و میدید که طولانی است و میدانست همان جادهای است که دو طرفش جوی است و جنگل و باتلاق و اینکه این بار تنها نوعِ ماشین و کسی که کنارش نشسته فرق دارد. راجر آن حس قدیمی تهی بودنی را که از درون سرچشمه داشت دوباره حس کرد و میدانست باید جلویش را بگیرد.
…
راجر مسیر پیشِ رو را نگاه کرد، جایی که جاده به راست میپیچید و به جای غرب، از میان جنگل باتلاقی به سمت شمال غربی میرفت. مسیر مناسبی بود. خیلی بهتر از بقیه. بهزودی به آشیانهٔ بزرگ عقاب روی سرو خشکیده میرسیدند. تازه از محلی رد شده بودند که زمستان وقتی پیش از دنیا آمدن اندرو با مادر دیوید از اینجا میگذشتند مار زنگی را کشته بود. همان سالی که هر دویشان در ایستگاه بینراهی تیشرتهای سرخپوستی سمینول خریده و آنها را در ماشین پوشیده بودند. مار زنگی بزرگ را به چند سرخپوست در ایستگاه بینراهی داده بود و آنها خیلی ازش راضی بودند چون پوست و دوازده زنگ عالی به تن داشت و راجر به یاد میآورد که وقتی مار را بلند کرده بود چه سنگین بود و چطور سرش در دستهای او تاب میخورد و چطور وقتی سرخپوست مار را دست میگرفت لبخند میزد. همان سالی که اوایل صبح بوقلمونی وحشی را با گلوله زدند که داشت در آن هوای مهآلودی که تازه نشانههای آفتاب در آن پیدا بود از جاده میگذشت، و درختهای سرو در مه نقرهفام تیره به نظر میرسیدند و بوقلمون قهوهایِ برنزی بود و به جاده آمد، سرش را بالا گرفت و خیز برداشت تا بدود، بعد کنار جاده روی زمین افتاد.
…
بوقلمون وحشی را پشت ماشین گذاشته بودند و با آن پرهای برنزی درخشانش خیلی سنگین، گرم و زیبا شده بود؛ رنگش با رنگ سیاه و آبی بوقلمونهای اهلی فرق داشت، و مادر دیوید به قدری هیجانزده بود که نمیتوانست حرف بزند. نطقش که باز شد, گفت: «نه. بذار من نگهش دارم. میخوام دوباره ببینمش. میتونیم بعداً بذاریمش اونور.» او روزنامهای روی دامن زن گذاشته بود و مادر دیوید هم سرِ خونی پرنده را زیر بالَش گذاشت، بال را با احتیاط رویش تا کرد و همانجا نشست: پرهای سینهٔ بوقلمون را نوازش میکرد و او، راجر، میراند. مادر دیوید بالاخره گفت: «دیگه مرده» و او را لای کاغذ پیچید و دوباره روی صندلی عقب گذاشت و گفت: «ممنون که وقتی خیلی دلم میخواست گذاشتی نگهش دارم.» راجر در حال رانندگی او را بوسید و او هم گفت: «اُه، راجر, ما خیلی شادیم و همیشه هم همینطوری میمونیم، مگه نه؟» این حرف درست نزدیک پیچ سراشیبی بعدی در جاده گفته شد. خورشید تا نوک درختها پایین آمده بود. اما آنها پرندهها را ندیدند.
«یهوقت اونقدر دلت براشون تنگ نشه که نتونی منو دوست داشته باشی، ها؟»
«نه واقعاً.»
«میفهمم که غمگین شدی اما به هر حال قرار بود ازشون دور باشی، مگه نه؟»
۳
فاصلۀ سنی آن دو به قدری زیاد است که خیلیها آنها را به غلط دختر و پدر میپندارند. خود رابرت هم هلنا را دخترم صدا میزند.
«آره. خواهش میکنم نگران نباش، دخترم.»
«خوشم میآد بهم میگی دخترم. بازم بگو.»
راجر گفت: «آخر جمله میگم دیگه, دخترم.»
«شاید به این خاطره که من جوونترم. عاشق بچههام. هر سه تاشون رو بدجوری دوست دارم و به نظرم فوقالعادهن. فکر نمیکردم همچی بچههایی هم وجود داشته باشن. اما اندی واسه ازدواج با من خیلی کوچیکه و منم عاشق تواَم. پس اونا رو فراموش میکنم و از اینکه میتونم با تو باشم همونقدر خوشحالم.»
«تو چقدر خوبی.»
«نیستم واقعاً. کنار اومدن باهام خیلی سخته, اما وقتی کسی رو دوست داشته باشم میفهمم و تا جایی که یادمه تو رو دوست داشتم. پس سعی میکنم خوب باشم.»
«از مهربونیته.»
«اُه، میتونم از اینم خیلی بهتر باشم.»
«زیاد سعی نکن.»
«یه مدته این کارو نمیکنم. راجر من خیلی خوشحالم. ما کنار هم همیشه خوشحال میمونیم، مگه نه؟»
«بله، دخترم.»
«و میتونیم همیشهٔ همیشه خوشحال بمونیم، مگه نه؟ میدونم احمقانه به نظر میرسه، من چشم و گوشبستهم و تو با خیلیها بودی. اما باور دارم که شدنیه. میدونم که شدنیه. تمام زندگیم دوسِت داشتم و اگه اون شدنی باشه پس خوشحالی هم شدنیه، مگه نه؟ حتی اگه قبول نداری هم بگو شدنیه.»
«به گمونم همینطوریه.»
۴
آنها در اولین توقف خود یک کابین اجاره میکنند. رابرت در آن جا گزارشهای روزنامهها دربارۀ آغاز جنگ در اسپانیا را میخواند. او احساس میکند که باید به اسپانیا برود و در جنگ کمک کند، اما میخواهد استراحت کند و پیش هلنا بماند. در این جا است که برای اولین بار رابطۀ آنها به نزدیکترین و صمیمیترین حد خود میرسد.
دختر در تاریکی و در آن باد خنکی که به درون کلبه میوزید گفت: «حالا شادی و دوسَم داری؟»
«حالا شادم و دوسِت دارم.»
«مجبور نیستی تکرار کنی. حالا دیگه حقیقت داره.»
«میدونستم. خیلی خیلی خوشحالم که دوسِت دارم.»
«واقعاً دوست دارم.»
«فکر میکردم دوسَم داشته باشی. منظورم اینه که امیدوار بودم دوسَم داشته باشی.»
«دوسِت دارم. دوسِت دارم. میشنوی چی میگم؟»
حقیقت داشت؛ آنچه او را خیلی متعجب کرد، مخصوصاً وقتی صبح روز بعد فهمید حقیقت دارد.
صبح روز بعد از آن جا نرفتند. هلنا همچنان خوابیده بود که راجر بیدار شد و خوابیدنش را تماشا کرد؛ موهایش بر متکا ریخته بود، از پشت گردنش بیرون آمده بود و به یک سمت پخش شده بود، صورت قهوهایرنگ دوستداشتنیاش، چشمها و لبهای بستهای که حتی از وقتی بیدار بود هم زیباتر به نظر میرسید. فهمید پلکهای او را در صورت برنزهاش رنگپریدهاند و به طرز قرار گرفتن موژههای بلندش توجه کرد، به شیرینی لبهایش، که حالا مثل خواب بچه ساکت بود و این که چطور بالاتنهاش از زیر ملحفهای که شب روی خودش کشیده بود دیده میشد. فکر کرد بهتر است بیدارش نکند، میترسید اگر نوازشش کند از خواب بیدار شود، بنابراین لباسهایش را پوشید و رفت بیرون و وارد دهکده شد. احساس گرسنگی و تهی بودن میکرد و قدری هم حس شادی داشت رایحۀ صبح اول وقت را استشمام کرد و صدای پرندهها را شنید و دیدشان و نسیمی را که همچنان از سمت خلیج مکزیک میوزید حس کرد و بویید. به طرف رستوران دیگری رفت که یک بلوک آن طرفتر از گرینلنترن بود. بیشتر به ناهارخوری شباهت داشت و او روی چهارپایهای نشست و قهوه با شیر و ساندویچ ژامبون سرخشده و تخممرغ با نان گندم سفارش داد. روزنامۀ عصر میامی هرالد را روی پیشخان دید که احتمالاً کامیونسواری جا گذاشته بود. در حالی که ساندویچش را میخورد و قهوهاش را مینوشید، مطلبی دربارۀ شورش ارتش در اسپانیا خواند. همین که دندانهایش توی نان، تکۀ خیارشور، تخممرغ و همبرگر فرو رفت، حس کرد تخممرغ در نان گندم پخش شده و ساندویچ را بویید و وقتی فنجان را بلند میکرد بوی خوش قهوۀ اول صبحی به مشامش خورد.
معرفی کتاب
- رمان پدرو پارامو اثر خوان رولفو
- رمان فلسفۀ زندگی زناشویی اثر اونوره دو بالزاک
- رمانِ گزارش یک آدمربایی اثر گابریل گارسیا مارکز
- مجموعه داستانِ ۲۱ داستان از ۲۱ نویسندۀ فرانسوی
- کتاب نون نوشتن، نگاهی دوباره به محمود دولت آبادی
اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانیهای سایت مطلع میشوید، لطفاً ایمیل خود را در قسمت زیر وارد کنید.