این روزها که میگذرد احساس میکنم کسی در باد مرا صدا میزند. یک صدای دور، کسی که با من آشناست، مرا مرتب صدا میزند. این روزها که میگذرد احساس میکنم گم شدهام. احساس میکنم دچار فراموشی شدهام. مانند کسی که در خواب، راه را گم کرده است، صدایی را میشنوم که از عالم بیداری مرا مرتب صدا میزند.
این چند خط را تحت تأثیر شعر «این روزها که میگذرد …» قیصر امینپور نوشتم. نمیدانم آیا میتوان آن را شعر نامید یا نه. که البته اهمیتی هم ندارد چون من فقط میخواستم حرف دلم را بزنم. مطمئن هستم که شما هم همین احساس را در زندگی خود تجربه کردهاید. هر انسانی در برههای از زندگی خود احساس میکند که گم شده است.
گاهی ممکن است این احساس از این ریشه بگیرد که از یک مرحلۀ زندگی خود وارد مرحلۀ دیگری میشویم و تجربههای آشنای ما از دست میروند. مانند اینکه از خانواده و آشنایان و دوستان دوران کودکی و نوجوانی دور میافتیم و به عنوان یک بزرگسال وارد یک دنیای جدید با روابط، مسئولیتها و باید و نبایدهای آن میشویم و طبیعتاً دیگر تجربههای آشنای گذشته را نداریم.
ممکن است در اثر تغییرات سریع محیطی که ویژگی بارز دنیای ماست این تجربه به ما دست بدهد. مثلاً معماری شهرها و روستاها به سرعت در حال تغییر است و محیط جدید برای ما احساس غریبی دارد.
برای خود من که در کوچه باغهای کشتان و چهاربرج بسیار دویدم و بازی کردم و با دوستان و خویش و قومها لحظات خوشی داشتم، سیمان، آسفالت، ماشین و خانههای هفت طبقه حس غریبی دارد. نمیتوانم با سیمان و مرمر و آسفالت ارتباط برقرار کنم ولی تا دلتان بخواهد صدای آب برای من مانند صدای زمزمۀ یک معشوقه است. صدای باد لای برگهای درختان. سگی که آن سوی حیاط خانههای روستایی میان گاوها و گوسفندهاست و تمام اهالی خانه را میشناسد. خاک و آسمان آبی و … همه و همه آشناست.
شاید فکر کنید این حرفها یعنی مشکل داشتن با مدرنیزاسیون و دنیای جدید. اما این طور نیست. همۀ ما با چیزهایی که در کودکی و نوجوانی تجربه کردهایم راحتتریم. ولی با چیزهایی که در بزرگسالی برای اولین بار تجربه میکنیم غریبیم. مثلاً برای من لپتاپ و اینترنت و گوگل و وردپرس و … همه آشنایان قدیمی و دوستان دوران نوجوانی من هستن. (من اولین وبلاگم را سالهای ۲۰۰۰ و در بلاگر ساختم. زمانی که وردپرس متولد نشده بود و بلاگر به تازگی توسط گوگل خریداری شده بود). مهم تجربههای دوران کودکی و نوجوانی است.
در چنین شرایطی خیلیها نوستالژی باز میشوند. من خودم خیلی علاقهای به نوستالژی ندارم. هر چند که به جزییات زیادی دقت کردهام و میکنم و برای من روند تغییر ابزارها و روشها جالب است ولی «نوستالژی بازی» خیلی چیز خوبی نیست و ما را در یک گذشتۀ خیالی نگه میدارد.
اگر بدانیم که ریشۀ این احساس گمشدگی از همین مورد است در این صورت بیدلیل به آن دامن نمیزنیم و با خودمان کنار میآییم و سعی میکنم میزان انعطافپذیریمان را بیشتر کنیم.
گاهی هم ممکن این حس گمشدگی از این بیاید که «خط زندگی» را گم کرده باشیم. بچه که بودیم مادرم هر وقت میخواست به ما هشدار بدهد که مواظب رفتارهایمان باشیم میگفت گوشی دستتان باشد! به نظر من مهم است که گوشی دستمان باشد تا صدای آن ور خط (که میتواند مثلاً صدای منِ هدفمند هر کدام از ما باشد) را به درستی دریافت کنیم. دنیای ما پر از عوامل حواسپرتکن است. اگر کمی غفلت کنیم میبینیم که خط زندگی را گم کردهایم و میان حجم عظیمی از باید و نبایدهای محیطی تبدیل به آدم دیگری شدهایم و حتی ممکن است احساس کنیم که اساساً داریم برای دیگران زندگی میکنیم.
اگر دلیل اینکه احساس میکنیم خودمان را گم کردهایم این باشد که نظم و نسق زندگی از دستمان در رفته است در این صورت بهتر است برای فرار از این بینظمی و حواسپرتی راهی پیدا کنیم.
من برای اینکه خودم را گم نکنم و میان این همه تغییرات و تبدیلات و بین این همه آدم قلابی (fake) و باید و نبایدهای من درآوردی و برای گریز از حواسپرتکنها به نوشتن پناه آوردهام.
مینویسم تا هم بهتر فکر کنم و هم بهتر بخوانم و هم بهتر خودم را بشناسم.
شما به چه چیزی روی آوردهاید تا خودتان را گم نکنید و خط زندگی از دستتان در نرود؟
امیدوارم همیشه گوشی دستتان باشد و هیچ وقت صدایی که شما را به خود میخواند را از دست ندهید.
مرتبط با نوشتۀ «این روزها که میگذرد…»
Photos by MohammadReza Jelveh on Unsplash & Miryam León on Unsplash & Simon Berger on Unsplash