حالا همۀ بچههایش رفته بودند، شب از نیمه گذشته بود و او دوباره از هجوم بیخوابی و فکر و خیال به زیرزمین پناه آورده بود. روی صندلی راحتی یک نفره نشسته بود و تفنگ شکاری قدیمیاش را در دست گرفته بود. قنداق آن را روی زمین گذاشته بود، لولۀ آن را زیر دماغش گرفته بود و به دیوار روبهرو زل زده بود که فقط یک قاب عکس روی آن کوبیده شده بود: زن جوانی دستش را انداخته بود دور کمر مردی که یک هوا از او قدبلندتر بود. مرد دستش را دور گردن زن انداخته بود. باد دست انداخته بود توی موهای بلند و شرابی رنگ زن و لبخند بزرگ و بیریای او را زیباتر کرده بود. مرد اما لبخندی نداشت. سمت بالای صورتش زیر سایۀ کلاه لبهدارش گم شده بود. یک تیشرت سورمهای رنگ و یک شلوار جین آبی به تن داشت. با حالت تحکمآمیزی زل زده بود به دوربین. زن اما بیتاب مینمود. تاپ توری و شلوارک سفیدرنگی به تن داشت. نه عینک دودی بزرگی به چشم داشت و نه قاب شیشهای که بر روی عکس انداخته شده بودند، هیچکدام نمیتوانست شیطنت و شادابی زن جوان را پنهان کنند.
پیرمرد لولۀ تفنگ را میان دستانش فشرد. داغی آن را حس کرد. بوی باروت در فضا پیچید. مرد و زن جوان در یک دشت آفتابی عکس گرفته بودند که مشخص نبود کجای این کرۀ خاکی است. از درختهایی که پشت سرشان بود و از پوشش گیاهی اطراف میشود حدس زد که شاید دشتی در آفریقا باشد. آفتاب اما مستقیم بر آنها میتابد. پیرمرد حرکت دانههای عرق را روی پیشانی و روی ستون فقرات خودش حس کرد.
گرمی آفتاب، بوی باروت، صدای خندۀ زن.
نزدیک ظهر بود و گرسنگی داشت بر آنها چیره میشد. احتمالاً فقط نیمساعت دیگر آنجا باشند. یک عکس که با یک شیر شکار شده گرفتهاند، فقط همین را برای اتاق نشیمن میخواستند. عکسشان را میگرفتند و میرفتند.
راهنمایشان گم و گور شده بود. هیچ راه ارتباطی با او نداشتند. اما مگر مهم است؟ شیر همین اطراف است. گفته بود که همین حوالی رها شده است تا آنها شکارش کنند. خود را به بالای تپهای که راهنما گفته بود رسانده و روی زمین دراز کشیده بودند. با دوربین دستی داشت آن پایین را وجب به وجب دید میزد. راهنما گفته بود باد بوی شما را میبرد آن پایین؛ بنابراین هر لحظه است که سر و کلۀ شیر گرسنه پیدا شود. صبر میکنید تا فلان نقطه بیاید بعد میروید به سمتش تا بهش شلیک کنید.
قلب پیرمرد تندتند زد. زن جوان دستهایش را محکم فشرد. فشار دست ملغمهای از هیجان و ترس را با خود داشت. بوی باروت دماغش را پر کرده بود. سوزش معده اعصابش را به هم ریخته بود. دستهای زن جوان سردِ سرد بود. با دست دیگرش دوربین را به دست گرفته بود. میان بوتههای پایین چیزی تکان خورد؛ خودش بود؟
زیر نگاههایی که پر از ترس و هیجان بود، التماس زن را دید. آیا باید تفنگ را به دست او بدهد؟ اگر نه! پس چرا این همه راه او را برداشته و آورده وسط این دشت که از هر طرف تا بینهایت میرود.
پیرمرد تفنگ را محکم در دستانش فشرد. بوی باروت اذیتش میکرد. سوزش معدهاش هم بیشتر شده بود.
تفنگ را از روی شانهاش برداشت، بندش را داد دست زن و گفت آماده شلیک است. «گفتم بزن معطل نکن!». زن در پوست خودش جا نمیشد. هر دو از روی تپه راه افتادند پایین. رسیدند میان درختها و بوتهها. افق دیدشان محدود شده بود و بیشتر از چند قدم جلوتر را نمیدیدند. از سمتی صدای خش خش ملایمی آمد. در سینۀ هردوشان طبل میکوبیدند. مرد به زن اشاره کرد، او هم گارد نشسته گرفت و با تفنگ سمت صدا نشانه رفت. یک چشمش را بسته بود و تمام حواسش در گوشهایش جمع شده بود تا بعد از شنیدن صدای مرد بی معطلی کار را تمام کند.
پیرمرد دلشورۀ عجیبی گرفته بود. نه صدایی میشنید نه سوزش معدهاش را متوجه میشد.
صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. پشت بوتهای که جلوی چشمشان بود چیزی تکان خورد. مرد منتظر بود تا هیکل شیر را ببیند و دستور شلیک بدهد. یک ثانیه بعد چیزی از پشت بوته بیرون آمد. اولین چیزی که مرد شنید صدای شلیک گلوله بود. صدای او که فریاد زد «نزن!» لای حجم صدای شلیک گم شد. به خود که آمدند راهنمای خود را دیدند که ساچمههای گلوله پاش خورده بود توی صورت و سینهاش. زن از فرط ترس و استیصال زد زیر گریه. تفنگ روی زمین افتاده بود. زن گریه میگرد. مردی با صورت و بدنی خونین روی زمین افتاده بود و مرد که در جا میخکوب شده بود.
حالا در این عمق شب و سکوتی که همه جا را فراگرفته بود، پیرمرد تفنگ را محکم در دستانش میفشرد. بوی باروت توی دماغش بود. بوی خون هم از همه جا میآمد. به تنها قاب روی دیوار زل زده بود و لبخند زنی را میدید که بیتاب و سرمست دستانش را دور کمر مرد توی عکس قلاب کرده بود.
اسماعیل اصلانی دیرانلو
آبان ۱۴۰۰
اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانیهای سایت مطلع میشوید، لطفاً ایمیل خود را در قسمت زیر وارد کنید.
دیدگاهتان را بنویسید