حکایت کافه‌هایی که مثل قارچ همه جا سبز شده‌اند

یک دختر خانم دم در گذاشتن که با لبخند و چرب زبانی ما رو به داخل هدایت کرد. داخل یکی از اتاق‌های کافه شدیم. میزی که کنار پنجره بود رو انتخاب کردیم؛ که هم برای چهار نفر فضای کافی داشت و هم دید خوبی به منظرۀ پر از گل و درخت حیات پیش روی چشم ما بود.

به محض اینکه روی صندلی‌ها نشستیم دیدم همه‌شون خیس هستن. رفتم و اعتراض کردم. همون خانم چرب زبان با بی‌تفاوتی و خونسردی تمام گفت یادش رفته به ما بگه. و بعد چیزی نگفت. یک میز دیگه رو انتخاب کردیم، سریع اومد و گفت: «اونجا رزرو شده، اگر نیم ساعته تشریف می‌برین اونجا بشینین!» و دوباره بدون اینکه پیشنهادی برای نشستن به ما بده رفت. با مکث و دودلی میز رو عوض کردیم. مجبور شدیم دو تا صندلی از پای یک میز دیگه بیاریم تا میز چهار نفره بشه.

قیمت‌ها هم البته داستان داشت. قهوه اسپرسو ۴۵ هزارتومانی ارزانترین گزینۀ منو بود. اون خانم چرب زبان دوباره اومد که سفارش بگیره ازش فرصت خواستیم تا انتخاب کنیم.

بعد از یکی دو دقیقه انتخاب کردیم و علی رفت که سفارش‌ها رو بده. سریع برگشت و گفت امروز باریستا نیومده کلاً نوشیدنی گرم نداریم. من هم بدون مکث گفتن بریم. بدون خداحافظی و بدون اینکه به خودم زحمت بدم به حرف‌های اون خانم چرب زبان گوش بدم اونجا رو ترک کردیم.

کافه داری شعور، کلاس کاری و شخصیت والا می‌خواد. کار هر آدم بیکاری و الافی نیست بخواد کافه بزنه.

(این یادداشت تکمیل می‌شود)

کافه قهوه اسپرسو

در همین زمینه


اسماعیل اصلانی دیرانلو

Image by pikisuperstar on Freepik

۲ نظر تاکنون

Comments are closed.