نگاهی به سریال روانکاو Mentalist

سریال روانکاو Mentalist به مدت ۷ سال (۲۰۱۵ – ۲۰۰۸) بر روی آنتن بود و در این مدت توانست طرفداران زیادی را جذب کند. شخصیت اصلی این سریال فردی است به نام «پاتریک جین» (Patrick Jane) که شخصیت یک باهوش بی‌عیب و نقص هالیوودی را نمایندگی می‌کند.

پاتریک جِین یک شعبده‌باز و واسط روح است که در یک برنامۀ تلویزیونی حرف‌های توهین‌آمیز و تحقیرآمیزی را علیه یک قاتل زنجیره‌ای به نام «جان قرمزی» بر زبان می‌آورد و او هم در تلافی این کار و برای ادب کردن پاتریک، زن و دختر او را به طرز وحشیانه‌ای به قتل می‌رساند. داستان سریال روانکاو Mentalist حول همین محور می‌چرخد که پاتریک قرار است جان قرمزی (Red John) را دستگیر کند. البته در کنار داستان اصلی، داستان‌های فرعی زیادی هم هستند که هر قسمت با آن‌ها مواجه هستیم تا پا به پای پاتریک پیش برویم و با در حل مسألۀ یافتن قاتل سریالی موسوم به جان قرمزی همراه شویم.

پاتریک یک دورۀ افسردگی طولانی مدت را طی می‌کند و به کمک روانکاو خود رفته رفته به دنیای واقعی باز می‌گردد. یک روز به دفتر CBI رفته و از آن‌ها می‌خواهد روند تحقیقات مربوط به پروندۀ جان قرمزی را با او در میان بگذارند! او مانند یک طلبکار همان دور و برها می‌چرخد و آهسته آهسته وارد روند تحقیقات پروندۀ قتل دیگری می‌شود که همان روز اتفاق افتاده است. او با توانایی خیلی بالایی که در حل مسائل دارد می‌تواند ابعاد تاریک پرونده را روشن کرده و قاتل را شناسایی کند. و به این ترتیب او به عنوان مشاور با CBI وارد همکاری می‌شود. به همین سادگی!

انگار ادارۀ پلیس به هر فردی که از در داخل شود این فضا را می‌دهد که در اداره برای خود بچرخد و در جریان اطلاعات پروندۀ یک قاتل زنجیره‌ای قرار بگیرد، او را با خود این طرف و آن طرف ببرند و سپس به عنوان مشاور او را در خدمت بگیرند.

هیچ نشانی از این که پاتریک جین تحصیلات دانشگاهی دارد در داستانِ فیلم وجود ندارد. او کودکی خود را به همراه پدر به عنوان یک شعبده‌باز سپری کرده است و بعد در نقش یک واسط روح ظاهر می‌شده است. به قول خودش سر مردم کلاه می‌گذاشته تا از تمایل آن‌ها در ارتباط برقرار کردن با روح درگذشتگان خود پولی به جیب بزند. همین تنها چیزهایی است که از گذشتۀ او می‌دانیم.

جان قرمزی قاتل سریالی

سریال روانکاو Mentalist هفت سال بر روی آنتن بود و امتیاز ۸.۲ را در IMDB از آن خود کرده است. (اینجا). اگر فرض کنیم که سریال ته‌مایۀ طنز دارد، در این صورت سر تا پایِ نوشتۀ من اهمیت خود را از دست می‌دهد، اما با نگاهی به صفحۀ ویکی‌پدیای سریال روانکاو Mentalist می‌بینیم ژانر این سریال این گونه معرفی شده است:

Genre: Crime drama; Mystery thriller; Police procedural

نگاهی از نزدیک به سریال روانکاو Mentalist

همان طور که مشخص است قصد سازندگان سریال روانکاو Mentalistاین نبوده است که اثری طنز خلق کنند. به همین خاطر نقدهای زیادی به این سریال وارد است. نقدهایی که شاید به خیلی از سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی دیگر هم وارد باشد.

باهوش هالیوودی در مقابل باهوش واقعی

اولین مشکل من، خلق «باهوش هالیوودی» است.

باهوش هالیوودی فردی است که:

  • جواب همه چیز را می‌داند خیلی نیازی به شنیدن افکار دیگران ندارد؛ چون همۀ آن‌ها اشتباه می‌کنند و فقط اوست که همیشه درست می‌گوید.
  • او نیازی به فکر کردن ندارد چون تا چیزی را می‌بیند یا می‌شنود به تمام ابعاد ماجرا پی می‌برد.
  • او نه زیاد کتاب می‌خواند، نه فکر می‌کند و نه می‌پرسد؛ چون همه چیز را خود به خود بلد است. اگر هم در صحنه‌ای از فیلم او را در حال خواندن کتاب می‌بینیم، در نقش فردی ظاهر می‌شود که به محتویات کتاب از بالا نگاه می‌کند و با سادگی و روانی تمام، مانند یک روزنامه، کتاب را می‌خواند و همان دفعۀ اول همه چیز را یاد می‌گیرد و حتی می‌تواند کتابی را که تازه باز کرده است نقد کند. اگر در جایی از فردی سؤال می‌پرسد برای این است که فهمیده آن فرد اشتباه می‌کند یا دروغ می‌گوید. یعنی سؤال پرسیدن یا کتاب خواندن برای دانا شدن و اگاه شدن نیست، برای مچ گیری و رو کردن اشتباه و دروغ دیگران است.
  • او فردی است که احتمالاً یا دانشگاه نرفته است یا آنقدرها هم در کلاس‌ها شرکت نمی‌کند (به فراخور نقشش در آن فیلم یا سریال خاص) چون فراتر از درس و دانشگاه است.
  • او دهانش را باز می‌کند و بدون مقدمه و رعایت ادب حرفش را می‌گوید و همیشه هم درست می‌گوید. هیچ اشتباهی در کار او نیست و نیازی هم نمی‌بیند که شک و تردیدی به خود راه دهد. از اینکه دیگران را مسخره کند یا تحقیر کند هم هیچ ابایی ندارد؛ چون همه احمق هستند و تنها باهوش جمع اوست.
  • و از همه مهم‌تر اینکه باهوش هالیوودی غیب می‌داند! نیازی به سؤال پرسیدن ندارد، ذهن بقیه را می‌خواند و «همه‌چیزدان» است.

این توصیفات خلاصه‌ای از کاراکتر باهوش هالیوودی است که به کرات در سریال‌ها و فیلم‌های مختلف به تصویر کشیده شده است. آیا باهوش‌ها و تیزهوش‌های واقعی هم این ویژگی‌ها را دارند؟ نمونۀ مسخره و حال به‌هم‌زن آن سریال Good Doctor.

در مقابل باهوش واقعی فردس است که:

  • روحیۀ پرسش‌گری دارد و از اینکه افراد سؤال بپرسید هیچ ابایی ندارد.
  • شاید سرعت درک مطالب برای او بیشتر از اطرافیانش باشد ولی می‌داند که باید از انزوا دوری کند و به افرادی نزدیک شود که همانند او هستند.
  • می‌داند که مشورت گرفتن از دیگران نشانۀ ضعف نیست و بلکه عقل جمعی بهتر از عقل فردی کار می‌کند.
  • جستجو کردن و تحقیق کردن از مهم‌ترین ویژگی‌های یک باهوش در دنیای واقعی است.
  • این افراد می‌دانند که اشتباه جزء جدایی‌ناپذیر یادگیری و کشف کردن است. بنابراین همیشه با احتیاط نظر خود را بیان می‌کنند.

مسألۀ مهمی وجود دارد که فقط باهوش‌ها و تیزهوش‌های واقعی این را می‌فهمند. و آن هم اینکه ترس از اشتباه بودن دستاوردها همیشه مانند یک کابوس همراه این افراد هست. اطمینان خاطر، اعتماد به نفس بالا و قاطعانه نظر دادن فقط ویژگی‌های یک احمق یا یک شیاد است.

فاجعه اینجاست که هالیوود همواره و تقریباً در تمام سریال‌ها چنین شخصیت‌هایی را خلق می‌کند. چیزی که او به نام نابغه یا باهوش یا تیزهوش به تصویر می‌کشد فردی لج‌باز است که با هیچ کس مشورت نمی‌کند، نیازی به خواندن کتاب ندارد، به هر چیزی نگاه می‌کند کُنه آن را تمام و کمال می‌فهمد. در اظهار نظر جانب احتیاط و ادب را رعایت نمی‌کند و همیشه هم درست می‌گوید.

خطر این الگوسازی برای ذهنیت جامعه البته روشن است.

معمولاً دیگران در مقابل این اظهار نظر من می‌گویند که «بابا این‌ها فیلم هستند و برای جذابیت لازم است که اینطور باشند…» اینکه این‌ها فیلم هستند و بنابراین نباید خیلی آن‌ها را جدی گرفت حرف درستی نیست.

کسی که این حرف را می‌زند یا ته دلش طرفدار و حامی این نوع فیلم‌سازی است و فقط توان و جسارت دفاع ندارد یا ناآگاه است و فکر می‌کند واقعاً نباید این موضوع را جدی گرفت.

وقتی بدانیم که یک فرد در دنیای ما از لحظۀ تولد تا مرگ چقدر تحت تأثیر سینما و تلویزیون است، آن وقت است که اهمیت این ذهنیت‌سازی‌ها را متوجه می‌شویم.

بی‌دلیل نیست که هر چه استفاده از شبکه‌های اجتماعی بیشتر می‌شود و هر چه افراد بیشتر و بیشتر پای فیلم‌های سینمایی و سریال‌های تلویزیونی می‌نشینند، بیشتر و بیشتر لج‌باز و خودرأی و کم تحمل می‌شوند.

جامعه‌ای را در نظر بگیرید که به نوجوانان و جوانان آن جامعه القاء شده است که باهوش‌ها شبیه چیزی هستند که هالیوود تصویر کرده است. چطور می‌توانید به این افراد بیاموزید که برای رسیدن به یک موفقیت باید ده‌ها شکست را تجربه کرد؟ چطور می‌توانید به این نسل بقبولانید که برای یادگیری هر چیزی (ریاضی – فیزیک – جامعه‌شناسی – برنامه‌نویسی – روانشناسی یا هر چه …) باید تحمل و صبر بالایی داشته باشید، فکر کردن زحمت و رنج دارد، باید زحمت مطالعه کردن را هموار کنید، باید روی یک موضوع وقت صرف کنید تا آهسته آهسته آن را یاد بگیرید.

متخصص شدن در هر زمینه‌ای نیاز به چند سال یادگیری و تجربه دارد. بدون مطالعه و تفکر نمی‌توان یاد گرفت. بدون انجام دادن و اشتباه کردن هم نمی‌توان تجربه کسب کرد. بدون راهنمای کاربلد هم نمی‌توان مسیر یادگیری و تجربه‌اندوزی را درست رفت. خود این روند هم زمان‌بر است! هیچ‌کس مادرزاد باهوش و نابغه به دنیا نمی‌آید. این یکی از خطراتی است که هالیوود با خلق شخصیت‌های قلابی ایجاد می‌کند.

افرادی که من این روزها به عنوان دانش‌آموز و دانش‌جو می‌بینم که از من می‌خواهند به آن‌ها ریاضی یاد بدهم با این تصور زندگی می‌کنند که با اولین باری که چیزی را در کلاس شنیدند، آن را یاد می‌گیرند و نیازی نیست که بعداً یکی دو ساعت روی آن موضوع وقت صرف کنند و تمرین حل کنند. برای آن‌ها عجیب است که گاهی اشتباه کنند و بعد به کمک معلم اشتباه خود را برطرف کنند و …

برای آن‌ها این حرف‌ها غریب و دور از ذهن است. فکر می‌کنند با اولین باری که چیزی گفته شد آموخته هم می‌شود! و اگر این اتفاق نیفتاد حتماً مشکل از مدرس و معلم است. حتی نمی‌توانند به روی خود بیاورند که باید روی موضوعات فکر کرد! چون به آن‌ها اینطور تلقین شده است.

و وای به آن روز که فرد در مدرسه‌ای درس خوانده باشد که سردر آن تابلوی تیزهوشان یا نمونه مردمی داشته باشد. طبیعتاً نمی‌توانید به هیچ وجه من‌الوجوه او را قانع کنید که آقا یا خانم محترم! شما برای یادگیری باید فکر کنید! بدون فکر کردن که نمی‌شود چیزی را یاد گرفت.

این فقط یک قسمت ماجراست.

موارد دیگری که باید در نظر داشت 

موارد دیگری هم هست که من آن‌ها را ذکر می‌کنم. البته این تمام مواردی نیست که در سریال هست. فقط به بعضی از ایرادات اساسی که در داستان فیلم هست اشاره می‌کنم:

مأموران بخش‌های مختلف به صورت خودسرانه در کارهای همدیگر دخالت می‌کنند. امنیت ملی در کار FBI دخالت می‌کند و FBI در کار CBI. این دخالت‌ها به شکل تهاجمی و توهین آمیز است. مثلاً به طور ناگهانی در باز می‌شود و شخصی وارد دفتر رئیس CBI می‌شود و به شکلی تهاجمی که گویی یک قاتل را دستگیر کرده است از او می‌خواهد کار روی این پرونده را رها کند و مابقی ماجرا را به آن‌ها بسپارد.

افراد بخش‌های مختلف سازمان با یک پارانوئیای حاد همدیگر را قضاوت می‌کنند. و به صرف داشتن یک ذهنیت منفی نسبت به کسی، به طور مخفیانه او را زیر نظر می‌گیرند. اگر مأمورهای بخش‌های مختلف یک سازمان تمام وقت خود را صرف زیر نظر گرفتن همدیگر می‌کنند، در این صورت چه کسی باید آن بیرون دزدها و قاتل‌ها را زیر نظر بگیرد؟

جان قرمزی کیست

سکوت‌های بی‌معنی در لحظاتی که قرار است چیزی توضیح داده شود. این مورد در تمام سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی سراسر دنیا استفاده می‌شود. لحظه‌ای که قهرمان یا شخصیت نزدیک به او، متهم شده است و زیر فشار قرار دارد و کل موضوع با یک توضیح ساده حل می‌شود ولی حاضر نیست با دو جملۀ ساده مسائل را توضیح دهد. این مثلاً یک تکنیک روایت داستان است که همه چیز را لو نمی‌دهد و شما را با همین قلاب تا انتهای فیلم می‌کشاند. اما تأثیر آن روی اذهان عمومی چطور است؟

به عنوان یک مثال: در قسمتی از سریال یک مأمور امنیت ملی عده‌ای را اجیر می‌کند تا مدارک و مستنداتی که پاتریک حمع‌آوره کرده است را سرقت کنند. و همین دخالت بی‌جا روند تحقیقات روی پروندۀ جان قرمزی را با مشکل جدیدی روبه‌رو می‌کند. فردی جان خود را ز دست می‌دهد و فردی انگشت و زیبایی صورتش را! فقط به این دلیل که مأموری که در امنیت ملی مشغول کار است می‌خواهد خودش افتخار حل این پرونده را داشته باشد.

سریال در همان فصل ۵ تمام می‌شود و کش دادن آن باعث افت جذابیت آن شده است. پروندۀ جان قرمزی را می‌شد به صورت یک فیلم سینمایی ۲ یا ۳ ساعته ساخت که طبیعتاً خیلی جذاب‌تر و واقعی‌تر می‌شد.

قسمت‌های ۱۲ و ۱۳ فصل ۷ (دو قسمت آخر سریال) که به صورت یکپارچه به نمایش درآمده است، به تنهایی یک فیلم سینمایی است و برای دیدن آن هیچ نیازی نیست دیگر قسمت‌های سریال را دیده باشید.

با توجه به آنچه در ۵ و ۶ گفتم می‌شد داستان این سریال ۱۵۱ قسمتی را می‌توان در یک سه‌گانۀ سینمایی جمع و جور کرد که به قطع به مراتب بهتر می‌شد. قسمت اول پروندۀ جان قرمزی، قسمت دوم پروندۀ فرقۀ انحرافی تجسم و قسمت سوم پروندۀ قاتل زنجیره‌ای که خون انسان را جمع‌آوری می‌کند.

داستان فصل ۶ اینگونه ادامه می‌یابد که پاتریک بعد از قتل فردی که جان قرمزی پنداشته می‌شد به جزیره‌ای گریخته است که نام مشخصی ندارد اما مردم آن به زبان اسپانیایی صحبت می‌کنند. FBI با او وارد مذاکره شده و او را قانع می‌کند که به آمریکا برگردد و در ازای رفع اتهام برای FBI کار کند. تمام فصل ۶ از آوارگی پاتریک تا زمانی که برای FBI کار می‌کند و بعد از آن، پاتریک حتی پیراهن گل‌داری که در آن جزیره می‌پوشید را هم عوض نمی‌کند. همان سر و وضع شلخته، همان یک دست لباس و همان کفشی از فصل اول به پا دارد و حتی واکس هم نخورده است.

دوستان پاتریک، چه زمانی که در CBI عضو یک تیم بودند و چه زمانی که در FBI کنار هم مشغول کار هستند، در تمام محل‌های عمومی با صدای بلند راجع به عملیاتی که در حال اجرا هستند صحبت می‌کنند. از تلفن همراه خود در مکان‌های عمومی استفاده می‌کنند و بدون نگرانی از اینکه کسی صدای آن‌ها را بشنود با صدای بلند اطلاعات مربوط به پرونده‌ای که روی آن کار می‌کنند به همدیگر می‌گویند. حتی گاهی تلفن را روی اسپیکر می‌گذارند و با هم گفتگو می‌کنند!

فقط به عنوان یک مثال عرض می‌کنم؛ در قسمتی از سریال روانکاو Mentalist، پاتریک به محض اینکه یک سرهنگ ارتش با او سلام و احوالپرسی می‌کند متوجه می‌شود که او قاتل زن خود است. وقتی پی ماجرا را می‌گیرند متوجه می‌شوند که بله حدس پاتریک درست بوده است زن آن سرهنگ چند سال پیش به قتل رسیده و فردی هم که به عنوان مضنون دستگیر شده است هرگز زیر بار نرفته است که قتل انجام داده است. بلکه مرتب انکار کرده است. تنها به این دلیل او قاتل انگاشته شده است که سوار ماشین سرهنگ دستگیر شده که کیف مقتول داخل آن بوده است. ۷۲ ساعت دیگر هم قرار است اعدام شود! پاتریک هم خودسرانه وارد پرونده می‌شود و با دو تا سؤال پرسیدن و تعدادی حدس قاتل را که سرهنگ بود مقر می‌آورد. چطور کسی که حتی به قتل اقرار نکرده و هیچ مدرکی دال بر قاتل بودن او نیست و تنها مدرکی که می‌شود علیه او استفاده کرد سرقت ماشینی است که در محله‌ای بدنام رها شده را می‌توان به مجازات اعدام محکوم کرد؟

ازدواج پارتیک و لیسبون سریال روانکاو

در آخرین لحظات آخرین قسمت سریال، پاتریک به مغازۀ جواهرفروشی می‌رود تا یک حلقۀ ازدواج برای ترسا لیسبون بخرد. با نگاهی ساده به فروشنده که دارد به یک زوج صحبت می‌کند متوجه می‌شود او با یک ترفند شعبده‌بازی حلقۀ الماس واقعی را با یک حلقۀ الماس بدل عوض کرده است. جلو می‌رود دست او را رو می‌کند و بعد حدس بزنید چه می‌شود!؟ از او یک حلقۀ الماس واقعی باج می‌گیرد تا در مقابل این کار او سکوت کند.

در مجموع در سریال روانکاو Mentalist، افرادی به عنوان مأموران پلیس به تصویر کشیده شده‌اند که خود را فراتر از قانون می‌دانند و مجازند هر جا که دوست داشتند قانون را زیر پا بگذارند. مأموران بخش‌های مختلف FBI، CBI و امنیت ملی بیشتر شبیه اعضای باندهای مافیایی با هم رفتار می‌کنند تا مأموران قانون.

نتیجه‌گیری سریال روانکاو Mentalist

بی‌جهت نیست که مردم به قانون بی‌اعتماد هستند. بی‌جهت نیست که مردم توان و تحمل گفتگو را ندارند. بی‌جهت نیست که آدم‌ها دنبال راه‌های میان‌بر برای یادگیری یک‌شبه هر چیزی هستند و راه درست یادگیری را بلد نیستند. بی‌جهت نیست که آدم‌ها از شکست فراری هستند و با اولین شکست همه چیز را کنار می‌گذارند. بی‌جهت نیست که مردم راه درست ارتباط برقرار کردن با همدیگر را بلد نیستند.

همۀ این‌ها را باید نظام‌های آموزشی (در هر جای دنیا) آموزش می‌دادند که نداده‌اند؛ اما سینما هم با خوراندن تفکرات و تصورات غلط و با فروختن قهرمان‌های قلابی به جای قهرمان‌های واقعی ذهن ما را دستکاری کرده است.

دیدن هر سریالی، با توجه به زمانی که می‌برد کاری اشتباه است. این را منی می‌گویم که تقریباً تمام سریال‌های معروف و مهم را دیده‌ام. در این میان دیدن سریالی که همه چیز آن قلابی و اشتباه است و حجم زیادی تصور غلط به ما القاء می‌کند اشتباه خیلی خیلی بزرگتری است.

به جای سریال دیدن، ترجیح می‌دهم از این بعد کتاب‌های بیشتری بخوانم.

عمر ما به سرعت در گذر است و شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعۀ جهانی طوری نیست که به راحتی به خواسته‌هایمان برسیم، دیدن سریال و البته وقت گذراندن در شبکه‌های اجتماعی اشتباهاتی هستند که ما هزینه‌های زیادی را بابت آن‌ها خواهیم پرداخت. همه چیز خیلی ساده از جایی شروع می‌شود که ما اجازه می‌دهیم ذهن‌مان را دستکاری کنند. و نتیجۀ آن چیزی نخواهد بود مگر جریمۀ سنگینی به نام عمر و از دست رفتن رؤیاها.

در همین زمینه


اسماعیل اصلانی دیرانلو

۶ نظر تاکنون

  1. بهترین سریالی که در تمام عمرم دیدم
    فکر کنم پنج شیش باری میشه دیدمش
    ولی هنوز هم برام جذابه

    1. منم باهت هم نظرم
      این سریال همدم دوران افسردگی من شد
      و گاهی هم یه جور جهان بینی بهم داد

      عاشق انجاهایی بودم که پاتریک ناراحت میشد منقلب میشد

      آخ انجا که حقه سکه رو برای دکتر پزشکی قانونی اجرا میکرد 😭💔
      یا نجا که بیاد مقتول گل انداخت به دریا تو جزیره

      برای منم مث تو هنوزم جذابه

  2. سلام
    باهوش های هالیوودی ، باهوش های قلابی …؟؟!!
    نوجوانان و یادگیری و زحمت تلاش!! نکته ای در مورد روند فکری، استنتاج و تصمیم گیری چنین اشخاصی هست، اگر کتابخوان شده اید😄 کتاب blink رو که ترجمه هم شده، مطالعه کنید
    این اشخاص بعد از ۱۰-۲۰ سال تلاش -خصوصا شعبده بازها که اسطوره ی تلاش در مباحث یادگیری هستن، چون یک ترفند رو چند هزار بار تمرین و تکرار میکنن!- به چنین سطحی از شهود میرسن که درسطح ناخودآگاه و در یک چشم برهم زدن (بلینک) چنین تشخیص هایی میدن، دقیقا مثل کارکتر اصلی این سریال🙂
    ولی اون بخشهای زندگی شخص جذابیت نمایشی نداشته، یا به قول پیکاسو؛ اگر مردم پشتکار و تلاش من رو میدیدن از شگفتیهای هُنرم به وَجد نمی‌آمدند!
    پیروز باشید

    1. چقد کامنتت رو دوس داشتم ❤💐

      دقیقا بعد از ده ها سال تحلیل رفتار انسان ها برای کشف نقاط ضعفشون جهت سواستفاده این مهارت شهودی میشه
      اگر جای نقد باشه
      همین نقد بر پوآرو و شرلوک هم وارده
      نمیشه گف هالیوودی شاید بهتره بگیم قهرمان های رمان های نویسنده هایی که میدونن خوانندگانشون به دنبال سرگرمی و تحیر هستن

      بازم از خوندن دیدگاهتون لذت بردم میثم جان

  3. با سلام
    ادمین عزیز شما داستان هارو حتی کامل بیاد ندارین پرونده هارو قاطی کردین
    پرونده سرهنگ با مواجه کردن دو متهم و پیشنهاد معامله فقط با یک نفرشون باعث شد شک و تردید به هم لوشون بده و همدیگرو قربانی کنن
    پرونده اعدام هم مدرک ماشین دزدی نبود مدرک لباس خونی و اسلحه گم شده بود
    در موردهوش هم کسی که هیچی برای باختن نداره و بعد مردن زن و دخترش دست از زندگی شسته خیلی رک و بی ادبانه حرفاشو میزنه
    این استعداد رو از کجا آورده؟ از زندگی بین مکارترین آدمای روی زمین شعبده باز ها کلاهبردارا قماربازا
    من نمیگم غلو نشده شده اما روند سریال جذاب بود و برای من تا ۷۰ درصد واقعی
    به عنوان یک سرگرمی اگر بهش نگاه بشه بهتره
    شما با دیدن این سریال قرار نیس درس اصلی زندگی رو بگیرین

    چندجا نا امید شدم
    لو رفتن جان قرمزی و اینکه مک آلیستر در حدش نبود واقعا
    فصل آخر جذاب بود بجز ازدواج و اون لوس بازی های لیسبون برای مراسم نچسب بود
    چو خیلی چاق شد آخراش اما همچنان جذاب بود

    این همه خرده گرفتن و نقد تند واقعا لازم نبود
    اثر درام جنایی نیمه کمدی بود

    اون کتاب خوندنا هم بیشتر بنظرم انگار پاتریک همزاد پنداری میکرد با نویسنده نه خودبرتری
    البته که هیچ کس کامل نیس
    مثلا مولانا اسطوره عرفان و فلسفه و شعر بود اما بلد نبود با خانواده اش چطور ارتباط بگیره پس از بالا نگاه کردن هم همیشه متکبرانه نیس

    من سریالو بارها دیدم
    و باهاش انس گرفتم
    همدم دوران افسردگیم بوده
    خیلی نقص داره
    اما بازم جذابه
    اگه آگاه باشی نکات آموزنده هم داره
    پیشنهاد میکنم ممکنه یه دیدگاهی بهتون بده و شمارو علاقه مند به یه موضوعاتی تو زندگیتون بکنه
    مثل یه سر نخ
    موفق و پاینده باشین دوستان دوستون دارم

Comments are closed.