بار اولی که دزد به خانۀ ما زد، کار کار همسایهمان بود که از پنجرۀ اتاق پذیرایی وارد خانه شد و تلویزیون ما را با ضبط و پخش ویدئو برد. دوتا نوار ویدئویی که پدرم در بازگشت از آمریکا با خود آورده بود را هم به همراه بقیۀ چیزها با خودش برد. دفعۀ دومی هم که دزد به خانۀ ما زد، کار کار برادرم بود که با صحنهسازی سرقت، جواهرات مادرم را دزدید. اما این بار مشخص نبود که کار چه کسی بوده که آمده و کل یخچال ما را خالی کرده است.
فرضیۀ من این بود که این بار، کار پیرزنی است که سر کوچه زندگی میکند. صبح که میشد، او از خانه بیرون میآمد و روی دو تا پلۀ جلو در حیاطش مینشست و تا زمانی که هوا آنقدر تاریک بشود که دیگر نتواند چیزی را ببیند، به رفت و آمد ماشینها و آدمها نگاه میکرد.
مادرم حرفم را باور نکرد. یکی دو بار هم با توپ و تشر به من فهماند که باید این فرضیه را به طور کامل کنار بگذارم. پدرم ولی سکوت کرد. این طور فکر میکردم که سکوت او یعنی اینکه خودش هم مانند من به آن پیرزن شک دارد.
چه کسی غیر از او این انگیزه را داشت که بیاید و یخچال خانۀ ما را خالی کند؟
فرضیۀ خودم را روی دو پایۀ مهم بنا کردم: اول اینکه فرد سارق باید به خانۀ ما نزدیک میبود که طبیعتاً میتوانست یکی از اعضای محل باشد. دوم اینکه سارق چیزی را میدزد که به نوعی به آن نیاز داشته باشد.
مثلاً این همسایۀ ما که یک الکلی احمق است و کمی هم شیرین میزند. همهاش توی خانه است و زنش میرود خانۀ این و آن کار کردن تا خرجشان را در بیاورد. بنابراین همچین آدمی انگیزۀ دزدی دارد. تلویزیون آن قدری برای او مهم بود که مغز را که کمتر از کبدش گندیده نیست، به کار بگیرد و نقشهای بکشد و روی ترسش پا بگذارد و بیاید تلویزیون ما را بدزدد. فقط مشکل کارش این جا بود که صدای تلویزیون را بلند میکرد و فکر میکرد ما احمقیم. یک بار هم پدرم را به دیدن فوتبال دعوت کرد: نظرت چیه بیایی و با هم فوتبال ببینیم؟ خصوصاً که زنهامون نیستن تا هی مخمون رو بخورن؟ ها؟
برادرم هم انگیزۀ دزدی داشت. لازم هم نبود خیلی نقشۀ پیچیدهای بکشد یا ترس خاصی را تجربه کند. او هم البته کم احمق نبود. چون بعد از فروختن طلاها با موتور آپاچی آمد در خانه و به مادرم گفت: مامان ببین چه موتور قشنگی دارم. و وقتی مادرم پرسید پولش رو از کجا آوردی، چیزی نداشت که بگوید.
هر گاه که فکری به ذهنم خطور میکرد، پرویز پسر همسایهمان نقش دستیار مرا داشت. بنابراین این بار هم رفتم و روش کارم را به او توضیح دادم. به او گفتم که هر سارقی بالاخره ردپایی از خود در محل ارتکاب جرم به جا میگذارد. و اینکه دزدها هم مثل قاتلها از یک الگوی خاص تبعیت میکنند. بنابراین باید روشی پیدا کنیم تا ثابت کنیم که پیرزن کذایی، دزد مواد خوراکی یخچال خانۀ ماست. پرویز مثل همیشه با حرف من موافق بود.
نکتۀ مهمی که ما بهش توجه داشتیم این بود که یک پیرزن تنها، خورد و خوراک خیلی کمی دارد؛ بنابراین اگر مقداری مواد غذایی داخل یخچال او بشود، مدتها آن جا خواهد ماند. پس مدرک جرم حالا حالاها داخل یخچالش خواهد ماند. تنها مشکل کار ما این بود که نه مادر من و نه مادر پرویز، هیچکدامشان، حرف ما را باور نمیکردند. بنابراین فکری که به ذهنمان خطور کرده بود را اصلاً با آنها در میان نگذاشتیم. پدر من سکوت کرد و خیلی عمیق توی چشمهایم نگاه کرد. آن موقع نفهمیدم منظورش چیست. به صرافت هم نیفتادم که ازش بپرسم یا حتی کل فرضیه را فعلاً بیخیال شوم. بنابراین تصمیم گرفتیم برای اینکه روند کار متوقف نشود سراغ پدر پرویز برویم. پرویز را شیر فهم کردم و فرستادم سراغ پدرش. پدر پرویز با شنیدن صحبتهای او یک کشیده محکم گذاشته بود زیر گوشش طوری که گوش پرویز تا یک ساعت سوت میکشید.
در آن بعد از ظهر تخمی که توی حیاط خلوت خانۀ ما نشسته بودیم و مثل دو تا عزادار سکوت کرده بودیم. به این فکر میکردم که چطور گند قضیه را جمع کنیم برود پی کارش. پرویز که طبیعتاً با این سیلی که از پدرش خورده بود دچار ترومای روانی شده بود و فکر میکنم شدت آسیب تا اعماق ضمیرِ ناخودآگاه او رفته بود. من هم آن قدرها پر رو نبودم که سریع بحث را پیش بکشم. روم نمیشد چیزی بگویم. بنابراین باید از یک کاتالیزور استفاده میکردم تا مراحل بازیابی روانی سریعتر صورت بگیرد. با حالتی که قهرمانهای فیلم به خود میگیرند دستم رو گذاشتم روی شانۀ پرویز که کنار من زیر درخت نشسته بود و رو کردم به او. در حالی که به نیمرخ او نگاه میکردم دو تا فحش آب نکشیده به روزگار دادم و پیشنهاد دادم برویم توی زیرزمین و دو نخ سیگار دود کنیم. پرویز مثل شخصیت مکمل فیلمهای ماجراجویی به من نگاه کرد. این جا صحنهای بود که گره داستانی فیلم باز میشد و دو فردی که قرار بود دنیا را نجات دهند به پا میخواستند و البته موسیقی زمینۀ فیلم هم با ریتمی تندتر و نیمچه حماسی مینواخت.
حین دود کردن سیگار که با کلی ژست و ادا و اطوار همراه بود، فرضیۀ جدید خودم را برای پرویز شرح دادم. به او گفتم که باید شواهد و مدارک بیشتری به دست آوریم. و هم اینکه این اتفاق یکی دو بار دیگر هم رخ بدهد، آن وقت همۀ اهل محل میفهمند که ما درست میگفتیم؛ خصوصاً پدر پرویز که زده زیر گوش پسرش باید مثل سگ پشیمان شود. او این بار انگیزۀ بیشتری برای همراهی داشت. او تشنۀ انتقام بود.
باید صبر میکردیم تا فرصت مناسب پیش بیاید که نقشۀ خود را عملی کنیم. پنجشنبهها خانوادۀ پرویز به دیدن مادربزرگش میرفتند. رفتن و شام را آن جا بودن و برگشتن سرجمع روی هم میشد ۵ تا ۶ ساعت! وقت کافی برای پیاده کردن هر عملیاتی را داشتیم.
برای پیاده کردن عملیات، یک سناریو هم لازم داشتیم تا همه چیز طبیعی جلوه کند. پرویز باید میرفت توی مود قهر کردن. هر چه بود سیلی بدی خورده بود و باید مدتی با کسی حرف نمیزد. بقیۀ مسائل را هم میتوانستیم گام به گام پیش ببریم.
شب پنجشنبه آمد و طبق سناریویی که چیده بودیم پرویز گردنش را کج کرد، فاز من قربانی هستیم به خود گرفت به مادرش گفت که حوصله ندارد و میخواهد پیش من بماند. مادرش هم پذیرفت. آنها رفتند و ما دست به کار شدیم. حساب همۀ کارها را کرده بودیم. حساب اینکه چه ساعتی برویم سر وقت یخچال پرویزشان و آن را خالی کنیم و حساب اینکه بعدش همه چیز را بریزیم توی پلاستیکهای دستهدار بزرگی که از دفعۀ قبلی که این کار را یخچال خودمان کرده بودم دور نینداخته بودم و حتی حساب اینکه چجوری وارد خانۀ پیرزن شویم که او از خواب بیدار نشود را هم کرده بودیم. عملیات تمام شد و برگشتیم خانه و منتظر شدیم تا فردا شواهد جدیدی که داشتیم را بکویم توی صورت همه و آنها را متقاعد کنیم به خانۀ پیرزن بروند و خودشان آثار جرم را به عینه مشاهده کنند. فقط حساب دوربین مداربستۀ خانۀ پرویزشان را نکرده بودیم و حتی از آن بدتر چرا در حالی که در خانۀ آنها این ور و آن ور میرفتیم مثل احمقهای توی فیلمها سیگار گوشۀ لبمان گذاشته بودیم.
فردای آن روز هر دوی ما را چنان با سیلی و لگد از خواب بیدار کردند و از تختخواب بیرون کشیدند آورند توی حیاط و گرفتند به کتک زدن که واقعاً تا نیم ساعت هیچکدام از ما اسم خودمان را هم به یاد نمیآوردیم.
الان توی زیر زمین خانۀ ما حبس هستیم و تا دلیل اینکه چرا چنین کار احمقانهای کردهایم را نگویم از آزادی خبری نیست.
پرویز همان اول توی چشمهای من نگاه گرد و گفت: واقعاً چرا همچین کار احمقانهای کردیم. من هم گفتم اگر نقشۀ من احمقانه بود و هیچ دلیل عاقلانهای پشت آن نبود تو چرا بی برو و برگرد دنبالهرو من شدی؟
و به این ترتیب به این نتیجه رسیدیم که هیچ دلیل احمقانهای برای این کار وجود ندارد و تنها راه بیرون آمدن از این زیرزمین این است که زمین را بکنیم و دو تا کوچه آن ورتر از تونل بیرون بیایم و بزنیم به چاک. من نقشۀ دقیقی برای فرار کشیدهام. حساب همه جا را هم کردهام. فقط باید یک نفر را پیدا کنیم که حاضر باشد ما را از مرز رد کند.
اسماعیل اصلانی دیرانلو
۱۳ آذر ۱۴۰۰
پینوشت:
این نوشته در واقع حاصل تمرینی است که خودم هم آن را انجام دادهام. در یکی از جلسات از اعضای انجمن ادبیات داستانی ایده خواستم پاراگراف زیر را ادامه دهند و یک داستان کوتاه از آن بسازند:
«بار اولی که دزد به خانۀ ما زد، کار کار همسایهمان بود که از پنجرۀ اتاق پذیرایی وارد خانه شد و تلویزیون ما را با ضبط و پخش ویدئو برد. دوتا نوار ویدئویی که پدرم در بازگشت از آمریکا با خود آورده بود را هم به همراه بقیۀ چیزها با خودش برد. دفعۀ دومی هم که دزد به خانۀ ما زد، کار کار برادرم بود که با صحنهسازی سرقت، جواهرات مادرم را دزدید.»
پاراگراف اولِ داستان سلول شمارۀ یک / چیماماندا نگوزی آدیچی
مجموعه داستانِ داستانهای بااجازه، نشره قطره
داستان پیشنهادی
اگر دوست دارید همیشه اولین نفری باشید که از به روزرسانیهای سایت مطلع میشوید، لطفاً ایمیل خود را در قسمت زیر وارد کنید.
دیدگاهتان را بنویسید