دربارۀ نویسنده داستان دو شهر
چارلز دیکنز ( ۷۰-۱۸۱۲) یکی از شناختهشدهترین مشاهیر ادبیات انگلیس است. قدرت تخیل، ظرافت طبع، تسلط بر زبان و تنوع آثار نو و خلاقش او را در زمرۀ افراد معدودی قرار داده است که به حق شایستۀ عنوان نابغهاند.
دیکنز در سال ۱۸۳۶ با انتشار مجموعۀ پیک ویک (Pickwick paper) خیلی زود به شهرت و ثروتی که همیشه آرزویش را داشت رسید. از آن به بعد کتابهایش یکی بعد از دیگری و با سرعتی باورنکردنی چاپ شدند.
داستان دو شهر برای اولین بار در سال ۱۸۵۹ چاپ شد. این رمان از بسیاری جهات با سایر رمانهای دیکنز متفاوت است:
- ماجرای این کتاب در زمان گذشته و بخشی از آن در کشوری دیگر – فرانسه – رخ میدهد؛
- از دیگر رمانهای این نویسنده کوتاهتر است؛
- از مبالغهها و اغراقهای معروف دیکنز در آن خبری نیست؛
- به علاوه فضایی غمانگیز و تاریک دارد و طنز و بذلهگویی در آن زیاد نیست؛
با این حال مثل تمام آثار دیکنز از خفقان و خشونتی که زیر پوست جامعه جریان دارد مایه میگیرد.
زندگی دیکنز در حال تغییر بود. او در سال ۱۸۵۸ کمی پیش از آن که این رمان به صورت پاورقی در مجلۀ سرتاسر سال (all the year round)منتشر شود از همسرش جدا شد. هم زمان با این اتفاق ناشر کتابهایش را هم عوض کرد. انقلاب و تحول بزرگی که تمام شخصیتهای کتاب را دربرگرفته در واقع بازتاب دگرگونی زندگی شخصی دیکنز است. به نظر برخی از منتقدان وجود دو قهرمان مرد – دارنی و کارتن – حکایت از دو روی تاریک و روشن شخصیت نویسنده دارد. جالب این که شخصیت کارتن بسیار به یاد ماندنیتر است و جملاتی که در پایان کتاب میگوید از معروفترین نوشتههای زبان انگلیسی هستند.
داستان دو شهر بهترین اثر دیکنز است. شخصیتهای این داستان نه از طریق گفتوگوها بلکه در جریان داستان شکل میگیرند و آشکار میشوند. خود او نیز از نتیجۀ کارش راضی بود. دیکنز بعد از پایان کتابش به ویلکی کالینز (Wilkie Callins) گفت: «در تمام مدتی که این رمان را مینوشتم بسیار هیجانزده و متأثر بودم. خدا میداند که تمام تلاشم را کردهام.»
جملاتی از نخستین بخش کتاب
بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بیخردی، بهار امید و زمستان ناامیدی. پیش رویمان همه چیز بود و هیچ چیز نبود، همه به سوی بهشت میرفتیم و همه از آن دور میشدیم.
پادشاهی با فک بزرگ و ملکهای نه چندان زیبا بر انگلیس سلطنت میکردند.
پادشاهی با فک بزرگ و ملکهای زیبا هم بر فرانسه حکومت میکردند.
سال ۱۷۷۵ پس از میلاد بود. فرانسه به سرعت در سراشیبی سقوط میغلتید. فرانسویها پولهای کاغذی میساختند و خرج میکردند. به علاوه با رهبری روحانیان مسیحیشان، به چنان مرتبهای از انسانیت رسیده بودند که دستان جوانی را میبریدند، زبانش را با گازانبر بیرون میکشیدند و او را زنده زنده میسوزاندند، فقط به این گناه که در روزی بارانی در مقابل دستهای راهب چرک زانو نزده و به آنها احترام نگذاشته است.
به احتمال زیاد، همزمان با قتل این رنجکش، در جنگلهای فرانسه و نروژ درختانی میروییدند که چشم هیزمشکن سرنوشت، آنها را نشان کرده بود تا بیفتند و اره شوند و از تختههایشان چهارچوب ویژۀ قابل حملی با تیغه و کیسه بسازند که دستگاه ترسناک تاریخ باشد.
دیدگاهتان را بنویسید