روزی روزگاری در گوشهای از این ممکلت اهورایی جوانی هوس میکند که به گروهی از عرفا بپیوندد. نزد شیخ آن گروه از عرفا میرود و فرم عضویتی چیزی پرمیکند. آن شیخ شرط میکند که جوان باید فردا صبح به راستهی قصابها برود و چند کیلو روده گوسفند بخرد، روی دوشش بگذارد و ببرد در راستهای که مربوط به خرید و فروش روده گوسفند و کلهپزی و چیزهایی مانند آن بوده است، بفروشد و برگردد نزد شیخ تا به او اجازه عضویت بدهد.
فردا میآید و او میرود و مأموریت را انجام میدهد جَلدی برمیگردد نزد شیخ. شیخ او را میگوید که هنوز یک مرحلهی دیگر مانده که باید انجام دهی. فردا صبح دوباره همان راسته را میروی ولی این بار چیزی به همراه نمیبری، شیک و مجلسی مسیر را میروی و از کاسبان مسیر میپرسی آیا فردی روده به دوش را در بازار دیدهاند یا نه؟
فردا میآید و جوان عشق عارف شدن همان کار را میکند. با خود میپندارد که بوی روده گوسفند و آن قیافه و لباس را مگر میشود که کسی به یاد نیاورد. ولی در عمل با کمال تعجب میبیند که هیچ کس او را به خاطر نمیارود. با ناامیدی تمام نزد شیخ برمیگردد. و ماوقع را بازمیگوید. شیخ هم در جواب میگوید که درس اول در عرفان همین است: کسی تو را نمیبیند، کار خودت رو بکن.
برای اینکه دیگران چه میگویند و چه چیزی را درست میدانند اهمیتی قائل نشو و آنچه را میدانی درست است پیاده کن.
شبیه همین را پیمان هوشمندزاده در کتاب «لذتی که حرفش بود» در قالب یک خاطره از خودش بیان کرده است. آنجا که شلوار نو میپوشد و به مدرسه میرود و فکر میکند همه شهر به او نگاه میکنند. همان روز شلوارش در مدسه پاره میشود و در راه برگشت فکر میکند که همه دوباره دارند او را نگاه میکنند.
اما خودش تصریح میکند که نه در رفت و نه در برگشت کسی او را نمیدیده است. او خودش فکر میکرده است که مردم دارند به او توجه میکنند.
کسی تو را نمیبیند، کار خودت رو بکن
واقعیت در زندگی ما این است که کسی برای ما اهمیتی چندانی قائل نیست. که البته در جای خود خوبیهای زیادی دارد. برای همین است که تا وقتی مسائل خودمان را شفاف با کسی که در ظاهر خیلی به ما نزدیک است بازگو نکنیم، او ممکن نیست چیزی از واقعیت انچه بر ما میرود بداند و خود به خود بخواهد به ما کمک کند.
برای همین است که میگویند باید بپرسی تا پاسخ دریافت کنی.
مردم آنقدر گرفتاریهای ریز و درشت دارند که وقتی برایشان نمیماند که به من و مشکلات من فکر کنند! اگر قرار باشد هر کس به تمام آنچه در دور و برش در جریان است توجه کامل کند، باید روی زندگی صدها نفر زوم کند، که چه؟
اگر کسی واقعاً برای خودش و مسائل زندگیاش اهمیت قائل باشد، هرگز روی زندگی دیگران زوم نمیکند. و اگر کسی روی زندگی دیگران زوم کند، به نظر من جز یک آدم بیمار نمیتواند باشد.
چقدر وقت و انرژی روی این میگذاریم که مردم چه میگویند؟ چقدر وقت و انرژی میگذاریم تا شبیه جماعت شویم؟ چقدر وقت و انرژی میگذاریم تا نظر دیگران را جلب کنیم؟ چقدر شده که کاری را نکردهایم فقط چون از نگاه و نظر دیگران ترس داشتهایم.
کسی ما را یادش نمیآید بهتر است ما کار خودمان را بکنیم.
چیزی که این روزها توجه مرا به خود جلب کرده است «پلنگ سیاه» است. او سیاه است و در تاریکی شب سکوت میکند تا به شکار نزدیک شود و در لحظهی نهایی از تاریکی بیرون میآید. وقتی او را میبینی که دیگر کارت تمام است!
برای موفقیت باید مثل پلنگ سیاه در تاریکی و سکوت رشد کرد. وقتی به هدف نهایی نزدیک شوی که دیگر کار هدف یکسره شده باشد.
تو ساکت باش و کارت را بکن، بگذار موفقیتت سر و صدا کند.
در همین زمینه: ما نیاز به تأیید و توجه دیگران نداریم
عکس: People vector created by pikisuperstar – www.freepik.com
دیدگاهتان را بنویسید