نقد و بررسی رمان مغازۀ خودکشی

رمان مغازۀ خودکشی (به فرانسوی: Le magasin des suicides) اثر رمان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس و کاریکاتوریست شهیر فرانسوی ژان تولی است. تلفظ درست‌تر این نام ژان توله (Jean Teulé) است که در فارسی ژان تولی هم گفته می‌شود. رمان مغازۀ خودکشی در سال ۲۰۰۶ نوشته شد، اولین بار در سال ۲۰۰۷ توسط انتشارات Julliard منتشر شد و بلافاصله توجهات زیادی را به خود جلب کرد. در سال ۲۰۱۲ از روی این رمان، فیلمی به همین نام ساخته شد.

رمان مغازۀ خودکشی به صورت اپیزودی و در ۳۴ بخش نوشته شده است. هر کدام از این بخش‌ها برش متفاوتی از زندگی خانوادۀ آقای تواچ صاحب مغازۀ خودکشی است؛ به این ترتیب که هر بخش دقیقاً ادامۀ بخش قبلی نیست ولی از لحاظ زمانی، تمام بخش‌ها بر روی یک خط واحد قرار دارند.

شخصیت‌های اصلی این رمان آقای میشیما تواچ (پدر خانواده)، لوکریس تواچ (مادر خانواده)، ونسان تواچ (پسر بزرگ)، مرلین تواچ (دختر خانواده) و آلن تواچ (پسر کوچکتر و فرزند آخر خانواده) هستند.

وجه تسمیه شخصیت‌های رمان نیاز به توضیح خاصی ندارد، چون همانطور که می‌دانید این اسامی از نام شخصیت‌هایی مانند ونسان ونگوک، مرلین مونرو، آلن تورینگ و … اقتباس شده‌اند.

رمان مغازۀ خودکشی نثری ساده، روان، به دور از صنایع ادبی و در عین حال پرمحتوایی دارد. هر جمله به این دلیل در متن قرار گرفته است که حرفی برای گفتن دارد. جمله‌نویسی برای پرحجم کردن کتاب الگوی ژان تولی نبوده است. به همین دلیل رمان مغازۀ خودکشی کم‌حجم اما پربار است.

من این رمان را با ترجمۀ احسان کرم‌ویسی خواندم که نشر چشمه «زحمت» چاپ آن را کشیده است. ولی نشرهای دیگری هم هستند که این کتاب را به بازار عرضه کرده‌اند. با توجه به اینکه من این کتاب را از دوستی به امانت گرفتم، انتخابی در اینکه کتاب از چه نشر و چه مترجمی باشد نداشتم. اما اگر به هر دلیلی انتخاب با من بود ترجیح می‌دادم کتابی غیر از آنچه نشر چشمه بیرون داده است را انتحاب کنم.

  • لیستی از نشرهای مختلفی که این کتاب را چاپ کرده‌اند: ایران کتاب

طرح جلد کتاب (دقیقاً مثل تمام طرح جلدهای نشر چشمه) خیلی پیش پا افتاده و زشت است. ناشرهای دیگر طرح جلدهای خیلی بهتری برای کتاب‌هایشان طراحی می‌کنند. و بالاخره شیونامۀ ویراستاری نشر چمشه که کمی عجیب و غریب است. در بعضی موارد کلماتی به صورت نیم‌فاصله نوشته شده‌اند که اصلاً نیم فاصله ندارند؛ و همچنین اصرار بر استفاده از «ی» چسبان در انتهای کلمات به جای «ـۀ» که موسوم به «سریاء» یا «ی کوچک» است، برای من خیلی آزاردهنده بود. (چون مقاله به اندازۀ کافی طولانی شده است، از ذکر مثال در این مورد پرهیر می‌کنم)

این مقاله را ببینید:

 ژان توله (Jean Teulé)  ژان تولی

می‌خواهی بمیری؟ من رو ببوس

صحنۀ آغازین رمان یک شروع تمام‌کننده است و به تنهایی تمام حرف‌هایی که نویسنده می‌خواسته بگوید را به ما می‌رساند. پیرزنی که داخل مغازۀ خودکشی است، کودک داخل کالسکه‌ای خاکستری رنگ را می‌بیند و متوجه می‌شود که کودک در حال خندیدن است: «آه داره می‌خنده!». و مادر کودک در جواب می‌گوید:

«پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟» (ص۷)

پیرزن اصرار می‌کند که انگار کودک می‌خندیده است. خانم لوکریس تواچ که به همراه شوهرش میشیما مغازۀ خودکشی را اداره می‌کنند نسبت به این ادعای پیرزن واکنش شدیدتری نشان می‌دهد: «سابقه نداشته کسی در خانوادۀ تواچ لبخند بزنه!» و شوهرش را صدا می‌زند.

وخامت ماجرا از همین صحنۀ ابتدایی رمان پیداست؛ چرا که خانم و آقای تواچ با این مسأله که ممکن است نوزادشان لبخند زده باشد دقیقاً مانند یک بحران برخورد می‌کنند. بحرانی به نام لبخند.

نقطۀ عطف رمان همین لبخندی است که از چهرۀ آلن حذف نمی‌شود. او خلاف همۀ رسوم جاافتاده و خلقیات روزمرۀ خانواده تواچ و همچنین عرف جامعه حرکت می‌کند. به مردم صبح به خیر می‌گوید. به آن‌ها لبخند می‌زند، با لطف و مهربانی برخورد می‌کند و همچنین آن‌ها را با جملاتی نظیر به امید دیدار و روز خوبی داشته باشید بدرقه می‌کند. و این قابل تحمل نیست!

خانواده از او می‌خواهند از این اخلاق خود دست بردارد، چه معنی دارد که مدام لبخند بزند؟! چرا او به زندگی امیدوار است؟ و از همه مهم‌تر اینکه چرا به مشتریان مغازه می‌گوید به امید دیدار! ناسلامتی این جا مغازۀ خودکشی است و آن‌ها آمده‌اند که بروند و دیگر برنگردند.

چرا لوگوی اپل سیب گاز زده است؟ ماجرای سیب آلن تورینگ

«آلن تورینگ رو نمی‌شناسید؟مخترع کامپیوتر. وقتی دولت فهمید همجنس‌گراست، باهاش لج افتاد و اذیتش کرد. توی جنگ جهانی دوم سهم بزرگی توی پیروزی نهایی متفقین داشت؛ چون موفق شد رمز ماشین انیگما رو بشکنه. انیگما یه دستگاه الکترومغناطیسی برای رد و بدل کردن رمزهای آلمانی‌ها به زیردریایی‌هاشون بود. سازمان مخفی متفقین نمی‌تونست رمزهای انیگما رو بشکنه.»

«… این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخر سر هم سیب رو خورد.»

«می‌گن به همین خاطره که لوگوی مکینتاش اپل شکل یه سیب گاززده است. اون همون سیب آلن تورینگه.» (صص ۴۴ – ۴۳)

ادبیات معاصر فرانسه

کمدی سیاه روی تناقض‌ها بنا می‌شود

ژانر رمان «کمدی سیاه» است. برای اکثر ما تناقض و بزرگنمایی کاریکاتور گونۀ این ژانر بسیار جالب است. کمدی سیاه از چیزهایی صحبت می‌کند که در زندگی روزمره وجود دارند فقط اینکه در حالت عادی به چشم نمی‌آیند. کمدی سیاه در پی این است که همۀ این تناقض‌ها را کنار هم قرار دهد تا ما دید بهتری از خودمان داشته باشیم. اگر کسی کارهایی که هر کدام از ما در بازه‌های زمانی مختلفی انجام می‌دهیم را کنار همدیگر قرار دهد و در یک صحنه به ما نمایش دهد، متوجه خیلی از تناقض‌ها، خودخواهی‌ها و حماقت‌های خود خواهیم شد:

  • حرف‌هایی که روبه‌روی افراد می‌زنیم؛
  • حرف‌هایی که بعداً پشت سر آن‌ها می‌گوییم؛
  • افکاری که در ذهنمان مرور می‌کنیم؛
  • رو کردن ذهنیت‌های گاهاً احمقانه که مبنای رفتار ما با دیگران است؛

و این دقیقاً هدف کمدی سیاه است. ممکن است در مواجهه اولیه با اثری که در ژانر کمدی سیاه نوشته است احساس کنیم با اثری طرف هستیم که در آن نویسنده با خلق حوادث و شخصیت‌های متناقض و غلو شده و کنار هم قرار دادن آن‌ها، سعی دارد ذهن ما را تحت تأثیر نگاه بدبینانۀ خود قرار دهد. حال آنکه خلقی در کار نیست، هر آنچه پیش روی ماست، فقط انعکاسی از واقعیت بدون روتوش، بدون سانسور و بدون گزینش دنیای درون و بیرون خود ماست.

همین جا باید یک پرانتز باز کنم و برای چندمین بار بگویم که هر اثری که وقیحانه دست روی موضوعاتی مانند سکس، برهنگی، بیکاری، فساد و … می‌گذارد و بدون داشتن عمق فکری به شکلی خام به آن‌ها می‌پردازد کمدی سیاه نیست. نوع دیگری از کمدی به نام کمدی آبی که من نام آن را کمدی وقیح می‌گذارم وجود دارد که معمولاً با کمدی سیاه اشتباه گرفته می‌شود.

کمدی سیاه اثری با عمق فکری است که توجه ما را به کارهای اشتباه فرد فرد جامعه جلب می‌کند. اما کمدی وقیح نه رویکرد انسان‌دوستانه دارد و نه در آن عمق فکری موجود است.

چرا رمان مغازۀ خودکشی نوشته شده است؟

بعضی معتقدند که این اثر آن قدرها هم عمیق و قابل توجه نیست و نباید نامش را این همه در بوق و کرنا کرد. یک مقدار از شهرت این کتاب در ایران از سایۀ سر اینفلوئنسرهای اینستاگرامی است که این کتاب را بارها و بارها تبلیغ کرده‌اند. طبیعتاً این ماجرا روی فروش کتاب تأثیر به‌سزایی داشته است.

به نظر من سوای این ماجرا و شهرت حبابی آن باید به کتاب نگریست. حرف اصلی کتاب بسیار به‌جا و درست است. دو روز بعد دله کتاب‌خوان‌های اینستاگرامی نام این کتاب را فراموش خواهند کرد، همان طور که حافظۀ ۲۴ ساعتی آن‌ها هر چیزی را بعد از ۲۴ ساعت فراموش می‌کند؛ اما اهمیت کتاب همچنان پابرجاست. برگردیم به موضوع اصلی بحث: این کتاب چه می‌خواهد بگوید؟

این کتاب منفی‌بافانی را به نقد تند و تیز می‌کشد که معتقدند این زندگی پوچ است و نکبت و فقر و بدبختی همۀ دنیا را گرفته است. کسانی که اصرار دارند در آثار ادبی و هنری خود چیزی جز پلشتی را به تصویر نکشند ولی در عین حال خودشان دو دستی به زندگی چسبیده‌اند. کسانی که حتی یک روز در عمرشان کار مفید انجام نداده‌اند و منبع درآمدشان همین فروش مرگ و ناامیدی است.

این افراد اعتقاد دارند همۀ حرف‌های پر از خشم و ناامیدی و نفرتی که ارائه می‌دهند «اندیشه» است و خود را روشنفکر می‌نامند. هر کسی که کوچک‌ترین صحبتی از امید و مثبت‌اندیشی بزند را فردی با افکار زرد می‌نامند. من از این افراد زیاد دیده‌ام. هم در اطراف خود و در بین کسانی که در یک شهر زندگی می‌کنیم و هم دربین نویسندگان و هنرمندان و سیاست‌پیشگانی که شهرت عالم‌گیر دارند. در یک کلام چون عرضۀ زندگی کردن ندارند خود زندگی را زیر سؤال می‌برند. حرف‌های پر از نفرت و یأس خود را روشنفکری می‌نامند و روزمرگی دیگران را نشانۀ بی‌اندیشه بودن و نااگاه بودن آن‌ها می‌دانند. 

اگر نگاهی به تاریخ معاصر ایران بیندازید، بسیار می‌بینید آدم‌هایی که هر نوع صحبت، خبر، نوشته، سخنرانی، نشریه، کتاب، فیلم، آهنگ و ترانه‌ای که چیزی غیر از همان حرف‌ها و دیدگاه‌ها محدود سراسر نفرت آن‌ها را بازتاب بدهد، محکوم به زرد بودن می‌شود.

اگر قرار بود من هم این گروه را به تندی نقد کنم، مطمئن باشید که همین کتاب مغازۀ خودکشی را می‌نوشتم، و قطعاً هم داستان من به همین سبک درمی‌آمد. کما اینکه در بین داستان‌های کوتاهم، داستان‌هایی با این روش بسیار دارم.

البته ممکن است مسألۀ تعهد سیاسی – اجتماعی یا ادبیات حامل اندیشه شما را به اشتباه بیندازد. همۀ ما در قبال جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم متعهدیم. همچنین ادبیات و هر نوع اثر هنری لاجرم حامل یک اندیشه است. اما این دو با هم تفاوت دارند: یک منفی‌بافی گسترده از ایده‌های دم دستی و خام و بدون عمق در مقابل یک اندیشۀ عمیق انسان‌دوستانه که حاوی ایده‌های جدید و پخته برای مسائل اجتماعی و سیاسی است.

اصل ماجرا در این کتاب اشاره به آدم‌هایی است که مشغول تجارت مرگ هستند و از امید داشتن، شاد بودن و لبخند زدن دیگران ناراحت می‌شوند. شعار مرگ و خودکشی و بیهودگی می‌دهند، اما تا زمانی که از مرگ دیگران پول دربیاورند. خودشان محکم سرجایشان هستند و کوچکترین نیتی برای پیاده کردن ایده‌هایی که ترویج می‌کنند در زندگی خودشان ندارند.

در صحنه‌ای از داستان اینگونه می‌خوانیم:

«میشیما ته مغازه روی چهارپایه‌ای نشسته و مشغول هم‌زدن سیمان و شن و آب درون تشتی حلبی بود. آلن آهنگی شاد را سوت می‌زد و از پله‌ها پایین می‌آمد. پدرش از او پرسید «آماده شده‌ای بری کلاس بعدازظهرت؟ ناهارت رو خوردی؟ یادت نرفت اخبار تلویزیون رو نگاه کنی؟»

«نه بابایی. خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی بهش می‌اومد.»

مادرش چشمانش را به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟ واقعاً جای تأسفه. یعنی دربارۀ جنگ و فجایع زیست‌محیطی و قحطی صحبت نکرد؟» (ص ۴۵)

در مقابل گروهی هستند به نام فروشندگان «قانون جذب» که گل سرسبد آن‌ها راندا برن نویسندۀ کتاب راز است. در مورد قانون جذب و خیال‌بافی مثبت‌اندیشانه قبلاً مقاله‌ای نوشته‌ام.

مقاله‌ای که قبلاً در مورد قانون جذب نوشته‌ام و این مقاله که الان در حال خواندن آن هستید به نوعی مکمل هم هستند. توصیه می‌کنم مقالۀ زیر را هم با دقت بخوانید:

خلاصۀ کلام: هر دو گروه از فروش حرف‌های دور از واقعیت به ما امرار معاش می‌کنند. نه خشم و نفرت و یأس و منفی‌بافی مساوی با آگاهی است و نه رؤیاها را روی کاغذ نوشتن و دست روی دست گذاشتن و خیال‌بافی کردن به این معنی است که قانون جذب را آموخته‌ایم و راز برای ما هویدا شده است.

عمل‌گرا بودن، آگاه بودن، سخت‌کوش بودن و صاحب اندیشه بودن با هر دو جریان کاملاً متفاوت است.

دوست دختر ژان توله Jean Teulé

به مغازۀ خودکشی خوش آمدید!

برمی‌گردم به صحنۀ آغازین رمان. جایی که آلن نوزاد در کالسکه‌اش دارد می‌خندد و برای خانوادۀ تواچ داغ این ننگ تحمل‌پذیر نیست. شاید فکر کنید این صحنه از داستان وضعیتی خیالی را توصیف می‌کند که ممکن است در یک جامعۀ آخرالزمانی رخ دهد و ژان تولی آن را برساخته تا رمانش شروع جذابی داشته باشد. من اینطور فکر نمی‌کنم. چون همین امروز هم همین وضعیت بر جامعۀ بشری حاکم است.

خیلی از مسائل کتاب را خودم در زندگی‌ام تجربه کرده‌ام. یکی از آن‌ها مشکل مردم با لبخند و سلام کردن است: به چی می‌خندی؟ ما بدون آنکه متوجه باشیم لبخند نمی‌زنیم و از لبخند دیگران بدمان می‌آید. سلام نمی‌کنیم و خیلی از جملاتی که در زندگی روزمره استفاده می‌کنیم دستوری و توأم با تحکم است. عادت کرده‌ایم خشن باشیم. برای همین اگر کسی با لحن ملایمی با ما صحبت کند یا لبخند بر لب داشته باشد به مشکل برمی‌خورد. این تفاوت را وقتی عمیقاً متوجه شدم که در پاریس بودم. بارها به چشم خودم دیدم مردم فرانسه جواب سؤال افرادی که بدون سلام و لبخند شروع به صحبت کردن می‌کنند را نمی‌دهند. این از نژادپرستی آن‌ها نیست.

یک روز در مترو یک خانم آمریکایی را دیدم که بدون سلام و لبخند و ادب و احترام، مستقیم با یک جملۀ دستوری می‌پرسید «مرکز پاریس کجاست؟» و همه رویشان را برمی‌گردانند. بعد در حالی که به من نگاه می‌کرد با انگشت اشارۀ دست راست به من اشاره کرد و از من سؤالش را پرسید. من هم جوابش را دادم. البته اول از او خواستم منظورش از مرکز پاریس را توضیح بدهد و بعد راهنمایی‌اش کردم، و او به محض توقف قطار بدون تشکر از من، پیاده شد. در دل به ساده‌لوحی او خنده‌ام گرفت. چون او فکر می‌کرد ترفند انگشت اشاره را روی من پیاده کرده است که من جوابش را داده‌ام! این قضیه در جامعۀ ما هم مصداق‌های زیادی دارد. بحران لبخند صادقانه و مهربان بودن جدی است.

دشمنی مردم با لبخند و سلام و لحن ملایم و محترمانه چه دلیلی دارد؟

مسائلی از این دست زیاد است. فقط می‌خواهم بگویم مغازۀ خودکشی همین الان هم باز است و سال‌های سال است که در جوامع بشری نمایندگی‌های بی‌شماری دارد، نیازی نیست که حتماً یک جامعۀ آخرالزمانی را در یک فیلم یا یک رمان خلق کنیم و این موارد را در آن‌جا به تصویر بکشیم:

  • آیا نشده است لبخند شما و تمایل انسانی شما برای دوستانه بودن و صادق بودن را تمسخر کرده باشند؟
  • کم شده است که با شما کاری کرده‌اند که از تمایلات انسانی درونی خودتان احساس شرم کرده باشید؟
  • کم شده است که خواسته‌اید حرف بزنید ولی کاری با شما کرده‌اند که از ابراز حرف و عقیدۀ خود احساس بدی داشته باشید؟
  • آیا کم شنیده‌اید که این مملکت درست بشو نیست و تلاش شما برای درست کار کردن را تمسخر کرده باشند؟
  • آیا شما را به خاطر صداقت و امانت‌داری تمسخر نکرده‌اند؟
  • آیا تا حالا نشده است که از خیلی‌ها حرف‌هایی شنیده باشید که محتوای خودتخریبی و خودتحقیری ملی باشد؟

و بسیاری موارد این چنینی. با فکر کردن به موضوعاتی که در این یکی دو پاراگراف مطرح شد یاد چه کسانی می‌افتید؟ من یاد خودبرترپندارانِ خودروشنفکرپندارانِ خودآگاه‌پندارانی می‌افتم که شبیه خانوادۀ آقای تواچ از ما می‌خواهند که برای این زندگی و جامعۀ نکبت هیچ تلاشی نکنیم و به فکر یک مرگ موفق باشیم. 

آن‌ها که شما را سرکوب و منکوب می‌کنند؛ شما را تحقیر می‌کنند؛ انرژی، لبخند، احساس، تمایلات انسانی و عواطف شما را مایۀ تمسخر قرار می‌دهند؛ آیا خود همان راهی را می‌روند که به شما نشان می‌دهند؟ جواب یک کلمه است: نه!

به مغازۀ خودکشی خوش آمدید.

لبخند بزنید تا مغازۀ خودکشی تعطیل شود

برش‌هایی از کتاب را با هم می‌خوانیم:

یک)

«آلن! آخه چند بار بهت باید بهت بگم؟ وقتی مشتری‌هامون از مغازه خرید می‌کنن، بهشون نمی‌گیم به زودی می‌بینمت. ما باهاشون وداع می‌کنیم. چون دیگه هیچ وقت برنمی‌گردن. آخه کِی این رو توی کله‌ات فرو می‌کنی؟»

لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره‌کرده‌اش پنهان کرده بود که با تکان‌های عصبیِ او می‌لرزید. بچۀ کوچکش روبه‌روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاه می‌کرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنش‌آمیز محکم‌تری گفت: «و یه چیز دیگه؛ این جیک‌جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می‌آد اینجا نباید بهش بگی – ادای آلن را در می‌آورد – “صبح به خیر”. تو باید با لحن یک بابامرده بهشون بگی “چه روز گندی، مادام”. یا مثلاً بگی “امیدوارم اون دنیای جای بهتری براتون باشه، موسیو”. خواهش می‌کنم این لبخند مسخره رو هم از صورتت بردار. می‌خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می‌بینی چشم‌هات رو می‌چرخونی و دست‌هات رو می‌بری پشت گوشت و تکونشون می‌دی؟ فکر کردی مشتری‌ها می‌آن این‌جا لبخند ابلهانۀ تو رو ببینند؟ واقعاً می‌ری رو مخم. مجبورمون می‌کنی پوزه‌بند بهت ببندیم. (ص ۱۰)

دو)

«این چه جور نقاشی‌ایه که از مهد کودک آوردی خونه؟». با یک دست نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارۀ دست دیگر روی کاغذ می‌کوبید. «جاده‌ای که به یه خونه می‌رسه، با یه در و پنجره‌های باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره می‌تابه! حالا بگو ببینم، چرا هوا هیچ آلودگی یا ابر گرفته‌ای توی این آسمون آبی نیست؟ پرنده‌های مهاجر که رو سر ما خرابکاری می‌کنند و ویروس آنفولانزا پخش می‌کنند، کجا هستند؟ تشعشعات هسته‌ای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقع‌گرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی هم‌سن تو بودند چی می‌کشیدند!»

….

«ببین این نقاشی مرلین چقدر غم‌انگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میله‌هایی روبه‌روی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده. ممکنه پسر بدبخت بی‌اشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال می‌کنه بدون بانداژ سرش، جمجمه‌اش منفجر می‌شه، ولی اون بی‌شک هنرمند خانواده‌ست، ون‌گوگ ماست.»

همچنان به تحسین ونسان به عنوان یک نمونۀ ارزشمند ادامه می‌داد: «خودکشی تو خونشه. یک تواچ واقعی، ولی تو، آلن …» (ص ۱۱)

سه)

آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید! (ص ۱۶)

چهار)

شما فقط یک بار می‌میرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموش‌نشدنی باشه. (ص ۲۰)

پنج)

«اول نوامبره … تولدت مبارک، مرلین.»

مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولد روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوب‌پنبۀ بطری شامپاین را درآورد . اولین آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک می‌گم عزیزم، یک سال از عمرت کم شد.» (ص ۳۴)

شش)

بر اعلان کوچکی روی شیشۀ پنجرۀ در جلویی مغازه این نوشته به چشم می‌خورد: «به علت عزاداری باز است.» بالای در، مثل زنگوله، اسکلتی کوچک که از لوله‌های فلزی شاخته شده، آویزان بود که ورود مشتریان را با صدایی حزن‌آلود اعلام می‌کرد. زنگلوه جرینگ‌جرینگ صدا کرد و لوکریس سرش را برگرداند و به مشتری جوانی که وارد مغازه می‌شد، چشم دوخت.

«عجب! تو که هنوز بچه‌ای. چند سالته؟ دوازده، سیزده؟»

نوجوان به دروغ گفت «پونزده سال. یه مقدار شکلات سمی می‌خواستم.»

« خوب گوش بده به من. وقتی می‌گی یه مقدار منظورت بیشتر از یکیه دیگه؟ ولی تو فقط می‌تونی یکی از شیرینی‌های لذیذ و کشندۀ ما رو بخوری. ما نمی‌تونیم بهت از این شکلات‌ها بدیم که بری بین همکلاسی‌هات پخششون کنی. ما که این‌جا نیستیم تا بچه‌های مدرسۀ مانترلنت و کالج ژرار دو نروال رو به کشتن بدیم.» لوکریس که داشت در بزرگ شیشۀ آب‌نبات‌ها را باز می‌کرد گفت «این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یک گلوله می‌فروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلولۀ دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد، معلومه فکر دیگه‌ای توی سرشه. ما این‌جا وظیمه‌مون تأمین نیاز قاتل‌ها نیست. بیا حالا انتخاب کن … ولی خوب انتخاب کن؛ چون فقط یکی از هر دو شیرینی سمیه. قانون دستور داده به بچه‌ها یه شانس بدیم.» (ص ۴۱)

اگر زندگی پوچ و بیهوده است چرا خودتان خودکشی نمی‌کنید؟

«مامان! چرا ما خودکشی نمی‌کنیم؟»

«چند بار بهت بگم عزیزم، ما نمی‌تونیم خودکشی کنیم، ما باید به کار مردمی که می‌خوان خودکشی کنن رسیدگی کنیم …»

مشتری از همۀ امکانات پیش رویش مات و متحیر شد و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. «اگه شما بودید، کدومش رو انتخاب می‌کردید؟»

چشمان زیبا و موقر لوکریس به نقطه‌ای در دوردست خیره شد. لحظه‌ای انگار در مغازه نبود. «من؟ راستش نظری ندارم. ما خودمون هم افسرده‌ایم. هزارتا دلیل واسۀ خودکشی داریم، ولی نمی‌تونیم محصولات‌مون رو روی خودمون امتحان کنیم. این طوری در مغازه تخته می‌شه. اون وقت کی به مشتری‌ها برسه؟»

این کتاب را باید با دقت خواند. شاید تحت تأثیر یک سری تصورات غلط فکر کنید یک رمان یا داستان کوتاه زمانی خارق‌العاده یا تحسین‌برانگیز است که انباشه از توصیف‌ها، تشبیه‌ها و جمله‌های درهم و برهم و مبهم باشد. روحیۀ شاعرانۀ ما ایرانیان، ما را از ادبیات داستانی مدرن دور کرده است.

تصور عموم این است که اگر اثری مانند این رمان از جملات ساده و سرراستی استفاده کرده باشد، لابد اثری درخور و جدی نیست! این تصور اشتباه در مورد ادبیات داستای ما را از نوشتن و خواندن دور کرده است. همچنین گاهی باعث می‌شود آثار خوبی که در این زمینه نوشته شده است را درک نکنیم.

این کتاب یکی از همین آثاری است که با جملاتی ساده مفاهیم عمیقی را بیان می‌کند. روی جمله به جملۀ آن دقت کنید.

مثلاً در قسمتی از داستان بازاریاب شرکت مرگ‌آوران در مغازۀ خودکشی حضور دارد و با آقای تواچ صحبت می‌کند. صحبت به این کشیده می‌شود که چرا سقف مغازه حالت برج ناقوس و مناره دارد؟ جواب می‌شنود که این مغازه روی بنای قدیمی یک معبد ساخته شده است. همین که اشاره به معبد خاصی از دین خاصی نمی‌شود و از کلمۀ کلی معبد استفاده می‌شود جای فکر دارد. بعد بازاریاب متوجه این می‌شود که وقتی به گچ روی دیوار می‌زند، صدایی می‌دهد که انگار پشتش خالی است. وقتی از آقای تواچ می‌پرسد چرا پشت این دیوارها خالی است، او موضوع بحث را عوض می‌کند.

در جای جای داستان صحبت از این است که خود خانوادۀ تواچ نمی‌توانند خودکشی کنند. چون باید به امورات مشتریانی که به آخر خط رسیده‌اند رسیدگی کنند. البته چیز عجیبی نیست. کسانی که مرتب از بیهوده بودن دنیا و زندگی می‌گویند و دوست دارند در آثار ادبی و هنری خود و در صحبت‌های روزمرۀ خود عاروق‌های شبه‌روشنفکرانه در مزمت زندگی و جامعه بگویند، به حرف‌های کمترین اعتقادی ندارند. باید از اینان پرسید چرا خود شما پیش قدم نمی‌شوید و سریع‌تر از بقیه خودکشی نمی‌کنید؟ فروش ناامیدی و یأس و مرگ‌اندیشی بیمارگونه روی دیگر سکۀ «رؤیافروشی» شیادهای قانون جذب است. کتاب راز و آثار این افراد که مرتب از یأس و ناامیدی می‌گویند هر کدام رویی از یک سکه هستند.

همانطور که از راز فروشان و قانون جذب فروشان باید پرسید که اگر رسیدن به اهداف مالی و اجتماعی فقط با تصور کردن امکان‌پذیر است، چرا ابتدا از این راه پولدار نمی‌شوید و بعد سخنرانی‌های رایگان برای مردم برگزار نمی‌کنید تا آن‌ها هم ثروتمند شوند و راه شادی و موفقیت را بیابند؟ به همان قیاس هم باید از مرگ‌فروشان و یأس‌فروشان پرسید که چرا جلوتر از بقیه راه نمی‌افتید خودکشی کنید تا دیگران هم به راستی ادعای شما ایمان بیاورند؟

جواب ساده است، هر دو گروه از فروش همان محتوای به ظاهر چشم و گوش باز کن جیب ما را خالی می‌کنند.

در جای دیگری از رمان مشتری می‌خواهد چیزی را بخرد که چون قیمت آن زیاد است از آقای تواچ می‌خواهد که وجه آن را با کارت بپردازد که آقای تواچ مخالفت می‌کند: «چی؟ این‌جا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی می‌کنید.»

با کارت اعتباری کار نمی‌کنند و اصرار دارند تمام معاملاتشان با پول نقد انجام شود، خودشان خودکشی نمی‌کنند چون باید کار بقیه مشتری‌ها را راه بیندازند والا آن‌ها نمی‌توانند خودکشی کنند، ساختمان مغازه بازسازی شدۀ یک معبد است و چندین نکتۀ دیگر که در چنین داستان‌هایی هر کدام سمبولی هستند که خواننده موظف است روی آن تأمل داشته باشد.

پایان‌بندی

پایان‌بندی داستان خیلی عجیب است.

آلن فرزند ناخلف خانوادۀ آقای تواچ به زندگی امیدوار است و تقریباً همیشه از شادی و امید به زندگی صحبت می‌کند. او سم‌ها را دستکاری می‌کند تا اثر نداشته باشند. شعار مغازه را از مرگ موفق داشته باشید به مرگ موفقی در پیری داشته باشید تغییر می‌دهد. او سمی که قرار بود مرلین بخورد تا بوسه‌های مرگ‌باری داشته باشد را با یک ماده بی‌خطر عوض می‌کند. خواهرش را تهییج می‌کند که به عشقی که به پسر نگهبان گورستان دارد بها بدهد و او را وارد زندگی خود کند. آنقدر پیش می‌رود تا اینکه خانوادۀ خود را به زندگی امیدوار می‌کند. آن‌ها دیگر دوست ندارند همدیگر را از دست بدهند یا به مرگ دیگران فکر کنند. شرکت مرگ‌آوران را رها کرده و با شرکت خنده‌آوران کار می‌کنند. در نهایت شغل خانوادگی آقای تواچ عوض می‌شود.

صحنۀ آخر رمان زمانی است که پدر خانواده از دست آلن به شدت عصبانی است. او به جای گاز سمی که قرار بود اعضای دولت در یک برنامه زندۀ تلویزیونی استشمام کنند و دست به خودکشی دسته‌جمعی بزنند، گاز خنده‌آور ریخته است. وضعیت نیاز به توصیف ندارد که برنامۀ زنده به چه سیرک خنده‌ای بدل شده است. با شمشیر آلن را دنبال می‌کند تا او را بکشد. آلن به پشت بام فرار می‌کند و در لحظه‌ای که لبۀ بام آویزان است بین او و اعضای خانواده گفتگویی صورت می‌گیرد. در نهایت تصمیم بر این می‌شود که آن‌ها از این وضعیت دست بکشند و پدر تصمیم می‌گیرد با پولی که از فروش اجناس جدید به جیب زده است، مغازۀ آن سوی خیابان را بخرند و پن‌کیک فروشی باز کنند و فکر خودکشی فروشی را برای همیشه از سر بیرون کنند:

«پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا می‌آمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آن‌ها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروف چینی بیلبورد عوض می‌شدند. چنگ‌زده به بانداژ، بدون درخواست حتی کمکی، یا حتی ترسی و وحشتی از این که چه پیش می‌آید، آلن همین طور که آهسته و آرام بالا می‌رفت، به آن‌ها می‌نگریست. خوشی دسته‌جمعی آن‌ها، امید ناگهانی‌شان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهره‌هایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او، خواهرش می‌خندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا می‌کرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاب‌بازی ببرد.

مأموریت آلن به پایان رسیده بود.

خودش را رها کرد.»

چند نکتۀ اضافی در مورد این کتاب

بعد از خواندن رمان مغازۀ خودکشی دوباره این سؤال به ذهنم آمد که اگر این کتاب را یک ایرانی نوشته بود آیا باز هم این مقدار معروف می‌شد و آیا ما این همه از کتاب و نویسنده‌اش تعریف و تمجید می‌کردیم؟

وقتی رمان کوری را می‌خواندم هم مرتب همین سؤال را از خودم می‌پرسیدم. البته این نوع سؤال پرسیدن‌ها از سر ندانستن و تلاش برای رسیدن به جواب نیست بلکه نوعی استفهام انکاری است یعنی می‌دانم که اگر این کتاب‌ها در ایران و توسط یک نویسندۀ ایرانی نوشته شده بود هرگز حتی شانس چاپ شدن را هم نداشت چه برسد به اقبال عمومی. اگر هم چاپ می‌شد برای من مثل روز روشن است که چپول‌ها، شبه‌چپول‌ها، غریبه‌پرست‌ها، لمپن‌ها، مقلد‌ها و عقب‌مانده‌های ذهنی که وقت خود و دیگران را در ادبیات هدر می‌دهند در مورد این کتاب چه می‌گفتند.

این رمان به بهترین شکل ممکن تناقض بین دو مفهوم امید به زندگی و مرگ را به تصویر کشیده است و به خوبی نشان می‌دهد که مرگ‌فروشان به اندازۀ شارلاتان‌های انگیزشی کلاه‌بردار هستند.

زندگی چیزی نیست مگر تعادل برقرار کردن بین امید داشتن و به مرگ اندیشیدین.

خانواده‌ای که مغازۀ خودکشی را باز کرده ست خودش حاضر نیست خودکشی کند چون باید کارهای مغازه را رتق و فتق بدهد که زندگی‌شان بچرخد. حواستان باشد که لابه‌لای حرف‌های موجه و روشنفکرمأبانه به شما مرگ نفروشند تا زندگی خود را تضمین کنند.

نحوه مرگ ژان توله

به یاد Jean Teulé

Jean Teulé در تاریخ ۱۸ اکتبر ۲۰۲۲ بر اثر ایست قلبی در شهر پاریس فرانسه درگذشت اما مدتی بعد در گزارشات پزشکی اعلام شد که وی پس از مسمومیت غذایی دچار ایست قلبی شده است. خبر مرگ ژان توله اولین بار از خبرگزاری اکسپرس منتشر شد و بعد از آن در خبرگزاری‌های ایران نیز بازتاب داشت.

در همین زمینه


اسماعیل اصلانی دیرانلو

۵ نظر تاکنون

  1. خوب اول باید بابت مقاله ت تشکر کنم. به نظرم یه طرف تو هستی و نوشته ات و نظرت اسماعیل و یک طرف اقای تولی.می دانی من تو را تقریبا خوب می شناسم انگار که وقتی نوشته ات را می خوندم داشتی برام شنیداری صحبت می کردی نمی دونم این خوبه یا بد ولی از آنجا که کتاب را اصلا نخوندم و از روی مقاله تو نظرم رو می گویم به نظرم اون غر و انتقادت راجع به انتشارات چشمه بهتر بود آخر مقاله می بود ولی تجزیه تحلیلت به نظرم هوشمندانه بود، اینکه خانواده نواچ رو قطب یاس و نا امیدی فروشان دیدی و راز و مثبت اندیشان انگیزشی را قطب دیگه یه دید کلی نگری کاملا درست هست این روایت در جامعه ما کاملا به وفور دیده میشه مثل دین فروشانی که دیندار نیستند القصه نمی خوام پر حرفی کنم ولی اگر این نوشته یک ایرانی بود شاید وقتی که میمرد مورد توجه قرار می گرفت خوب این هم کاملا تقصیر از مردم سطحی نگر ما نیست به نظرم بیشتر تقصیر صاحبان جراید وتاثیر عمیق سیاست بر نشر هست که نوشته ها رو تحلیل و بررسی نمی کنن در معرض دید قرار نمی دن.اما در مورد رمان آقای تولی با چینش اشخاصی که به عنوان فرزندان انتخاب کرده اصلا موافق نیستم ونگوک طفلک بیمار روحی و روانی بود مونرو یه بزرگسال بود که با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کرد که ناشی از خانواده نابسامان کودکیش بود واون آقای آلن رو اصلا نمی شناسم ولی از همین توضیحات تو هم نمیشه بهش نقش مثبت اندیش داد ولی از عمق وجودم از زاویه دیدش نسبت به پیرامون زندگی انسان های معاصر براش احترام قائل هستم هر چند تو جزییات روایتش موافق نیستم .انسان ملغمه ایی بسیار پیچیده از کروموزوم و ژن و وراثت و محیط است که سرگردون بین قطب مثبت و منفی ها است وسخت و کند تو این مسیر بین دو قطب با حرکت سینوسی حرکت می کنه و این نهایت ساده اندیشی است که بتوان رو از مینیمم و ماکزیمم نقطه به نقطه تعادل رساند. در نهایت معذرت می خوام حق مطلب رو هم راجع به مقاله ات به نطرم ادا نکردم و هم راجع به رمان واقعا نیاز هست یکبار آنرا بخوانم ولی اما اگر مقاله ات رو نمی خواندم اصلا با این کتاب احتمال بسیار نزدیک اصلا آشنا نمی شدم متشکرم.

  2. امیدوارم ورژن صوتی آن نیز در دسترس باشد. هر چند ابدا جای متن را نمی گیرد اما کمبود جدی زمان و نبود کتاب هر دو کاری کردند با ما که معنی کتاب تبدیل شده به کتاب صوتی.

    ممنون بابت مطلب پربار

  3. ببخشید این سوال رو میپرسم آخر رمان نوشته بود که آلن خود را رها کرد
    منظورش این بود که خودکشی کرد؟ یا منظور دیگه ای داشته و من بد برداشت کردم
    چون اصلا حرفی به رسیدن به بالا نزد فقط گفت دومتر مانده بود برسه بالا و اون شادی و امید خانواده رو دید و ماموریتش تموم شد و خودش رو رها کرد

    1. خود من هم فکر می‌کنم منظورش همین خودکشی بوده. برای همین تو پستم همین رو نوشتم که پایان‌بندی عجیبیه. درک نکردم چرا چنین پایان‌بندی‌ای برای رمان نوشته.

  4. خودکشی آلن کلید داستان بود. بعداز فرستادن آلن به پادگان خودکشی. عذاب وجدان خانواده شروع شد. الن اونجا کشته شده بود. میشیما بیماری دوقطبی داشت وتمام اعضای خانواده با چیزهایی که خودشون درست کرده بودن خودکشی کردن.

Comments are closed.