روزی روزگاری در گوشهای از این ممکلت اهورایی جوانی هوس میکند که به گروهی از عرفا بپیوندد. نزد شیخ آن گروه از عرفا میرود و فرم عضویتی چیزی پرمیکند. آن شیخ شرط میکند که جوان باید فردا صبح به راستهی قصابها برود و چند کیلو روده گوسفند بخرد، روی دوشش بگذارد و ببرد در راستهای که مربوط به خرید و فروش روده گوسفند و کلهپزی و چیزهایی مانند آن بوده است، بفروشد و برگردد نزد شیخ تا به او اجازه عضویت بدهد. فردا میآید و او میرود و مأموریت را انجام میدهد جَلدی برمیگردد نزد شیخ. شیخ او را میگوید که هنوز یک مرحلهی دیگر مانده که باید انجام دهی. فردا صبح دوباره همان راسته را میروی ولی این بار چیزی به همراه نمیبری، شیک و مجلسی مسیر را میروی و از کاسبان مسیر میپرسی آیا فردی روده به دوش را در بازار دیدهاند یا نه؟ فردا میآید و جوان
ادامۀ مطلبکسی تو را نمیبیند، کار خودت رو بکن
