اگر تا فردا زنگ زد که هیچی؛ اگر هم نه که، دیگه هیچی دیگه!

باد توی حیاط چرخ می‌زند. تنش را به وسایل توی حیاط می‌مالد و هر از گاهی هم می‌آید پشت در اتاقم و سعی می‌کند از درز پایین در خودش را تو بکشد. سرم را از توی مانیتور در می‌آورم و آن را سمت ساعت روی دیوار می‌چرخانم. هر چند که ساعت گوشۀ پایین سمت راست مانیتور هست ولی من هم‌چنان دوست دارم به ساعت عقربه‌ای روی دیوار نگاه کنم. شاید به خاطر این باشد که ساعت عقربه‌ای درک بهتری از زمان به من می‌دهد! شاید هم یک عادت کهنۀ دیگر که تغییرش برای من مشکل است. ساعت از ۴.۳۰ دقیقه گذشته است. یعنی قرارمان سرجاش است؟! از ظهر هر چه بهش زنگ زده‌ام تلنفش را جواب نداده. اگر گوشی را جایی جاگذاشته بود یا اتفاقی برایش افتاده بود که حتماً تا حالا شارژ تمام کرده بود و خاموش شده بود. شاید هم مثل دفعۀ قبل گوشی‌اش را سر شیف جاگذاشته و همکارش آن را به شارژ زده است. بهش گفتم هواشناسی گفته فردا ابری است. دمای هوا هم ۱۵ درجه است. البته شاید هم باران ببارد! و پریده بود توی حرفم که اگر باران بارید چی؟ من هم بی‌درنگ گفته بودم اگر سیل هم ببارد می‌خواهم همدیگر را ببینیم. درخت مو را هنوز حرص نکرده‌ام. در و پنجره‌ها رنگ می‌خواهد. آخر سالی کلی کار انجام نشده دارم. چند روز دیگر عید است اما من به قدری خسته و کسلم که دوست ندارم راجع به هیچ کدام از این‌ها فکر کنم. دوست دارم توی همین اتاق باشم تا عید بیاید و برود. همه چیز عادی شود و وقتی که سلام و احوالپرسی و عید مبارکی از رونق افتاد، بعد بروم بیرون و مثل یک روز عادی، خیلی ساکت و ناشناس توی شهر بچرخم و کارهایم را انجام بدهم. انگار یک روز عادی است مثل روزهای عادی آبان یا شهریور. نه کسی با دیدنت از سه متر جلوتر نیشش باز می‌شود نه کسی اصرار دارد روبوسی کند. صدای موبایل رشتۀ افکارم را پاره می‌کند و توجهم را از درخت موی تو حیاط به سمت خودش جلب می‌کند. با بی‌رغبتی تلفن را جواب می‌دهم

  • سلام آقای حسن‌زاده، حالتون خوبه؟

بدون اینکه به خودش زحمت جواب سلام دادن را بدهد، می‌پرسد که کارهایش کی آماده می‌شود.

  • نگران نباشید تا دور روز دیگه همۀ طرح‌ها آماده است. می‌فرستم چاپخونه. قبلش البته از خودتون تأیید می‌گیرم.

کلی پرت و پلا می‌گوید. سکوت می‌کنم و برای خالی نبودن عریضه با هوم و هووم کردن حرفش را تأیید می‌کنم. خوب که تخلیه می‌شود می‌گویم:

  • بله درست می‌فرمایید ولی شما اصلاً نگران نباشید. چیز زیادی نمونده. تا اون موقع آماده است. چاپخونه هم گفته چاپ رو یک هفته‌ای تحویل می‌ده. هدیه‌های تبلیغاتی به موقع مشتری‌ها می‌رسه.

و گوشی را قطع می‌کنم. هیچ‌کدام از حرف‌هاش درست نیست و من هم فقط برای اینکه زودتر تماسش را قطع کنم تأییدش می‌کنم. باید زودتر تکلیف خودش را با ایده‌های مسخره‌اش روشن می‌کرد تا من هم زودتر کارش را شروع می‌کردم. حق هم دارد نگران باشد چون هیچ‌کدام از طرح‌ها به جای خاصی نرسیده. بعید هم هست که تا پس فردا آماده بشوند. یک قِران پول هم هنوز برای من واریز نکرده. هر بار که زنگ می‌زند بار منفی صحبت‌هایش تا یکی دو ساعت روی اعصابم سنگینی می‌کند. فحش آبداری نثار روح رفتگان و ماندگانش می‌کنم. اصلاً به من چه! این همه فشار برای چه؟ توی این هوای ابری که دمای آن ۱۵ درجۀ سانتیگراد است و شاید هم باران ببارد، بهتر است به جای توجه به حرف‌های یامفت آقای حسن‌زاده به قرارم فکر کنم. تازه شاید هم باران ببارد. اگر تا فردا پول را واریز کرد من هم بکوب تمام طرح‌ها را می‌زنم و به چاپ‌خانه می‌رسانم. اگر هم که نه، هیچی به هیچی. این هم یک مشتری لوس و خودخواه مثل بقیه. دستش را لای پوست گردو می‌گذارم تا هم فاتحۀ عیدش خوانده شود و هم فاتحۀ طرح تبلیغاتی‌اش. دوباره فکرم می‌رود توی حیاط و اینکه چرا پروانه خبر نداد. یعنی قرار کنسل است؟

صدای باد. هوای ابری. تیک تاک عقربه‌های ساعت که از ۴.۳۵ دقیقه گذشته است.

گوشی را برمی‌دارم و دوباره شمارۀ پروانه را می‌گیریم. نگاهم به گربه‌ای است که روی دیوار حیاط سلانه سلانه راه می‌رود. سربرمی‌گرداند و در حالی که چشم تو چشم شده‌ایم در جا میخ‌کوب می‌شود و یک پایش را همان‌طور بالا نگه می‌دارد. آیا گربه‌ها می‌دانند که ما کی آن‌ها را نگاه می‌کنیم. صدای بوق توی گوشم است. برنمی‌دارد. تماس را قطع می‌کنم. گفت تا ۱۰دقیقه به ۵ خبر قطعی اینکه کی و کجا همدیگر را ببینم را به من می‌دهد و بعد سوار ماشینش می‌شویم و می‌رویم طرف باغشان که بیرون شهر است. ولی نه خبری و نه هیچی به هیچی. تلفن را پرت می‌کنم روی مبل. شاید زده زیر همه چیز! اصلاً چه اهمیتی دارد. دوست ندارم به هیچ احتمال دیگری فکر کنم.

سیستم را خاموش می‌کنم. لباسم را می‌پوشم، ساعت عقربه‌ای به دستم می‌ببندم و از خانه بیرون می‌زنم. خودم می‌روم این اطراف دوری می‌زنم. گوشی هم بی‌گوشی. اصلاً بی‌خیال دیجیتال و فن‌آوری. چه اهمیتی دارد؟ اصلاً به چه دردم می‌خورد؟ من ده بار زنگ زدم بگذار او هم ۵ باز زنگ بزند. اگر تا فردا زنگ زد و دلیل خوبی داشت که هیچی. اگر نه هم که هیچی به هیچی. این هم یکی مثل بقیه. یک آدم سطحی پرمدعای دیگر!

باد توی صورتم می‌زند و به من احساس سبک‌بالی خاصی می‌دهد. درخت‌ها توی خیابان با باد می‌رقصند. هوا ابری است. اگر هم باران ببارد فکر نمی‌کنم بیشتر از یک نم‌نم باریدن سبک باشد.

**

به پارک که می‌رسم باران هنگامه کرده. باران نرم و ریز ولی سریع می‌بارد. صدای رعد و برق سکوت محیط را می‌شکند. مه یواش یواش خودش را نشان می‌دهد. کسی توی پارک نیست جز یکی دو باغبان که توی پارک این ور و آن ور می‌روند. قرار اولمان توی کافه بود. اصلاً دیر نکرد. کمی هیجان‌زده بود. مشخص بود دهانش خشک شده. از همین سادگی و بی‌شلیه‌پیلگی‌اش خوشم آمد. کافه خلوت بود و به جز من و او کسی آن جا نبود. آهنگ عاشقانه‌ای در فضای کم‌نور کافه طنین انداخته بود و ناخودآگاه به صحبت‌های ما جهت دیگری می‌داد. تا صدای پایی می‌آمد به اطرافش نگاه می‌کرد. ترس داشت که مبادا کسی او را با من ببیند. رفتارش و صحبت‌هایش طوری بود که انگار خودش بیشتر از من راغب است که این رابطه شکل بگیرد. طالب بود. شاید همین طالب بودنش به من قدری حاشیۀ امن داده بود و من هم با رفتارهایم که از سر شکم سیری بود خسته‌اش کرده بودم. آیا من آدم خسته‌کننده‌ای هستم؟ دور استخر پارک آرام آرام قدم می‌زنم و به برخورد قطرات باران به سطح آب و ماهی‌هایی که زیر آب ول می‌خوردند نگاه می‌کنم. کمی سرم را بالا می‌گیرم. قله‌ها در مه غرق شده‌اند. از استخر فاصله می‌گیرم و به سمت پله‌هایی که مرا می‌رساند به تپه‌ای که رویش نمازخانه درست کرده‌اند و چندتا شهید هم آن‌جا به خاک سپرده‌اند. نیت می‌کنم که پله‌ها را یک نفس بالا بروم ولی در میانۀ راه نفسم یاری نمی‌دهد. در پاگرد دومی می‌ایستم. زیر پایم گلخانه‌های پارک دیده می‌شوند که با پلاستیک پوشیده شده‌اند و یکی دو باغبان با بیل مشغول آب‌گیری از کنارۀ پلاستیک‌ها هستند. بالای سرم چندتا پسربچۀ ۲۲ یا ۲۳ ساله ایستاده‌اند به سیگار کشیدن. شاید در پیشانی من این طور نوشته هر جا بروم باید یکی دوتا بیشعور مثل این‌ها را ببینم. توی همان قرار اول تمام سعی‌ام را کردم که زیر زبان پروانه بکشم بیرون که آیا اهل سیگار و قلیان و هر دود و دم دیگری هست یا نه! خیلی سعی کردم تابلو نباشد ولی با جواب صریحی که داد مشخص بود که پرسشم خیلی رو بوده است. از اینجایی که ایستاده‌ام شهر زیر پایم است. مه حالا خودش را به پارک رسانده است. اثر سنگینی مه بر نفسم مشخص است. شهر هم داشت ذره ذره زیر مه می‌رفت. چند دقیقه‌ای آن‌جا می‌ایستم و به حرکت آهسته آهستۀ مه که مانند لشکری به سمت شهر می‌رود نگاه می‌کنم. صدای باران که به کلاهِ بارانی‌ام می‌خورد را گوش می‌دهم و توی افکارم غوطه می‌خورم. آیا من آدم عصبی و غیرقابل تحملی هستم؟ از پله‌ها بالا می‌روم. سیگاری‌ها رفته‌اند. کسی آن بالا نیست، مگر یک پژو ۲۰۶ سفید که شیشه‌هایش دودی نیست و من از فاصلۀ تقریباً ده متری می‌بینم که دختر و پسری داخلش نشسته‌اند و دستشان را دور گردن هم قفل کرده‌اند. یا اصلاً متوجه عبور من نیستند یا به صرفه نمی‌بینند که بوسیدنشان را به خاطر آدمی که آن بیرون خیس و تنها و دل‌خسته قدم می‌زند قطع کنند. دورتر، خیلی دورتر، بالای قلۀ کوهی که راحت چندکیلومتر از شهر دورتر است چندتا سیاهی دیده می‌شد. آدمیزدا هستند یا درخت مَرخ؟ یکی دو دقیقه دقیق می‌شوم. فقط یکی از آن سیاهی‌ها ثابت است. بقیه تکان می‌خورند. باران ایستادن می‌گیرد و رفته رفته باد سردی شروع به وزیدن می‌کند. برای فرار از نوازش‌های سرد و سوزناک باد به سمت خانه روانه می‌شوم.

**

کسی خانه نیست. لباس‌هایم را عوض می‌کنم. به خاطر سنگینی بارانی گردنم درد گرفته است. کمی کنار بخاری خودم را گرم می‌کنم. گوشی‌ام را برمی‌دارم و می‌روم سمت آشپزخانه تا یک چای تازه‌دم برای خودم ردیف کنم. چه خاصیتی در چای است که وقتی دل آدم سنگین است غم را از روی دل آدم برمی‌دارد؟ کتری را روی گاز می‌گذارم و سمت یخچال می‌روم. فکر کنم هنوز یک تکه کیک توی یخچال باشد. مامان روی در یادداشت گذاشته است:

  • گوشیت رو نبرده بودی. مجبور شدم خودم برم نونوایی!

کیک توی یخچال نیست. قفل گوشی را باز می‌کنم. به جز تماس مامان، پروانه و آقای حسن‌زاده هم تماس گرفته‌اند.

  • آقای مهندس، شما که اینقدر غر می‌زنی و راست و چپ یادآوری می‌کنی که پولت رو بریزم لااقل شماره کارتت رو درست بفرست. تلفن هم جواب نمی‌دی….
  • سلام. ظهر رفتم شیشۀ ماشین رو دودی کنم. یکم طول کشید. گوشی رو برنداشتم گفتم به قول خودت یک روز رو بدون تکنولوژی سر کنم ببینم چجوریه! ۱۰دقیقه به ۵ اومدم در خونه دنبالت. می‌خواستم سورپرایزت کنم. هر چی پشت در بهت زنگ زدم جواب ندادی. مگه قرار نبود تا خبر ندادم خونه باشی؟

**

جمعه ۱۹اسفند ۱۴۰۱ – ساعت ۶.۳۰ بعد از ظهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *